تو؟ تو فوضولی؟!

39 7 8
                                    

دستمو گرفتم به دیوار و آروم آروم طوری که هیچ صدایی در نیاد حرکت کردم جلو می رفتم که صدای آخ اخمامک تو هم کرد
با حالت شاکی برگشتم سمت ویوین 

من : آخرش دودمان منو به باد میدی

ویوین:  از من شاکی ای؟ ایدش که با خودت بود!

من: ویوین جان دوسته من درسته که ایدش با من بود امااااا در حال حاضر تو هم باهامی پس فقط مواظب باش لطفاااا!

زیر لب خدا بخیر کنه ای گفتم و دوباره راه افتادم
یکم رفتیم جلوتر رسیدیم به راه مخفی که قبلا پیداش کرده بودیم دستم گرفتم سمتش : بیا تو اول برو

ویوین زیر لب غر غر کرد :هنوز میگم ایده احمقانه ای بود که بیایم قصر

من: ایده احمقانه این بود که من و تو رو بزور و الکی الکی وارد عرصه رقابت های جهانی انتخاب نامزد شاهزاده کنن!

وی وی: یونا بنظرت نمیشه از شان و شرون کمک بگیریم؟مگه شاهزاده نیستن خیر سرشون؟ به یدردی باید بخورن دیگ...

من: اره اره چرا نشه؟ فقط بعدش بهت گفتن معشوقه شانی و مجبور شدی تا اخر عمرت با اون زندگی کنی اونم بعنوان معشوقه حالت جا میاد! تازه این حالت خوبشه اگههههه تو رو قبول کنن

یواشکی رفتیم سمت شرقی قصر که مربوط به وزارت جنگ بود که صدایی هر دومونو میخکوب کرد
صدا: هی شما دوتا وایسید

من:جیزز لو رفتیم که!

دوتایی برگشتیم سمت صدا با دیدن سربازای تازه کار هوف راحتی کشیدیم

سرباز:شما کی هستین؟اینجا چیکار میکنین؟
چطوری اومدین داخل قصر؟ مجوزتونو نشون بدین...

من: عام قربان ما خدمتکارای جدیده عمارت ملکه ایم...
باید از وزارت جنگ تاییدیه بگیریم
امااا(با هول و ولا و استرس الکی ای ادامه دادم)گم شدیم!

سرباز یکم‌نگامون کرد و حالت ایستاده و محکمی به خودش گرفت
صداش و کلفت تر کرد و گفت: هووم
خودم راهنماییتون‌میکنم

و جلوتر راه افتاد
مام افتادیم‌پشتش وریز ریز خندیدیم
اخه احمق کدوم خدمتکاری برا تاییدیه میره وزارت جنگ؟
کم کم رسیدیم به پادگان ارتش و از زیر نگاه خیره سربازا رد شدیم
موقع رد شدن از کنار زمین تمرین یکی از سربازا وسط مبارزش ایستاد و خیره خیره با پررویی تمام نگامون کرد
که حریفش از موقیعت استفاده کرد و چوبشو محکم زد به باسنش و انداختش زمین و دوتایی خندیدن...
تنها واژه ای که بذهنم‌میرسید احمق بود
رسیدیم به قسمت اصلی
سرباز رفت ورودمونو اجازه بگیره مام بیرون معطل واساده بودیم
که صدای رو مخ و اشنایی از پشت سرمون اومد
چشمامو با حرص بستم

من: واقعا چرا هر باری که ما نگامون میره سمت قصر این پیداش میشه

ویوین: باز این گاو اومد

من: گاو؟ صد رحمت به گاو این خودهههه جنه

برگشتیم و تعظیمی سمت فرمانده سربازا کردیم

من: مشکلی پیش اومد فرمانده؟

کَناک(سرپرست سربازا): چرا باز دوتاتون اینجایید؟
مگه‌نمیدونید ورودتون ممنوعه؟

من: چرا میدونیم ممنوعه متاسفانه از قوانین قصر بیشتر از شما حداقل اطلاع داریم منتاها حتما کاری بوده که مزاحم اوقات شما شدیم!

اوقات شما رو با لحن مسخره ای گفتم که بخودش بگیره
و امیدوارم که گرفته باشه!

کناک: کارتون انقدر مهم بود؟ چیه این کار؟

قبل از اینکه دهنمو باز  ویوین جواب داد: کار کوچیکی داشتیم قربان به محض تمون شدنش میریم

کناک: من از بزرگی و کوچیکی کارتون نپرسیدم...
جواب من و ندادید...کارتون دقیقا چیه؟ اینو میخوام بدونم!

صدای باز شدن در و شنیدم و در همین حین نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: به تو چه اصلا!
تو مگه فوضولی؟

**************************************

اولین پارت از اولین بچه من :)
دوسش داشته باشید و بدونید هر چی جلوتر بریم به جذابیتا افزوده میشه ♡

♤ 𝒗𝒂𝒍𝒆𝒓𝒊𝒔 ♤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora