با صدای پرنده ها و شر شر اب بیدار شدم...
اومدن به ریمر حواس گرگینه ایم و قوی کرده بود.
چشمامو مالوندم...
گردنم درد میکرد،دستی بهش کشیدم که با جای گاز مواجه شدم.
اوه
کم کم دارم لود میشم.
دیشب و...
اومدم بچرخم که چشمم به بازوهای دورم جمع شد.
لبخندی زدم.
جاش بود ویوین بیاد بگه بالاخره وا دادی و گذاشتی انگشتت کنه...
اروم از میون بازوش بیرون اومدم
اصلا ککشم نگزید
انقدر خسته؟
دوشی گرفتم و تصمیم گرفتم تا بیدار میشه صبحانه اماده کنم
به سمت اشپزخونه رفتم و به مواد غذایی که همراهمون بود نگاهی انداختم
شیر و گذاشتمگرم بشه و کم کم صبحانمو اماده کردم
با صدای پا نگاهی به ورودی اشپزخونه انداختم
موهای شلخته...و چشمای نیمه باز و قرمز...
خندیدم و حواسمو به پنکیک در حال سرخ شدن دادم
از پشت بغلم کرد و موهامو بوسید و سرشو گذاشت روی شونه ام و چشماشو بست
گونه شو بوسیدم: عزیزم اگه بازم میخوای بخوابی روی شونه من جاش نیستسرشو خم کرد و گردنمو بوسید: بوی خوب میدی...بدون من رفتی حمام؟
خندیدم: پررو نشو...یه شب اجازشو بهت دادم!
تو گلو خندید و با چشمای خمارش گفت: تموم شده هانی دیگه اجازه ای درکار نیست...
خندیدم و لیوان شیرعسل و دادم دستش: بیا اینو بخور پس
همشو سرکشید و گفت: شیر عسل؟
یه ابرومو انداختم بالا: اره دیگه...اینجور که تو ادعات میشه احتیاج به شیرعسل داری... اونم نه یکی بیشتر حتی
ناباور نگام کرد و بعدش بلند خندید: یروز اخرش تو من و میکشی!
خبیث خندیدم و ابروهامو بالا پایین انداختم
محتویات لیوان و ینفس خورد و خم شد و دست انداخت دور کمرم و بلندم کرد
کناک: پس تا اثرش نرفته چطوره بهترین استفاده رو ازش ببرم؟من: نچ ولم کن
خندید و گردنمو گاز گرفت، صدام دراومد و اخمی نگاش کردم
چشمکی بهم زد: میدونی که هر چی من بگمه!من: کی گفته اون وقت؟
کناک: به هر حال یه ددی گفتن یه بیبی گفتن
ناباور صداش کردم
حالا نوبت اون بود که خبیث بخنده و ابروهاشو بالا پایین بندازه و من....
نفهمیدم کی من و روی تخت گذاشت و در اتاق و بست.********************
بعد صبحانه اماده شدیم تا به شهر نگاهی بندازیم
توی بازار راه رفتیم و به اجناس فروشنده ها نگاه میکردیم
این بین کناک سعی داشت بصورت محسوس راجبه وضعیت فعلی قصر ریمر اطلاعات جمع کنه
انگشتر ستی که دیدم نظرمو به خودش جلب کرد
اروم دستی روشون کشیدم و از فروشنده خواستم تا اونارو برام حساب کنه
وقتی قیمتش و گفت ابروهامپرید بالا: دو سکه؟ چخبره؟
YOU ARE READING
♤ 𝒗𝒂𝒍𝒆𝒓𝒊𝒔 ♤
Adventureماه خون افسانه ای که نسل به نسل بین گرگینه ها چرخیده افسانه ای که برای زندگی جاودانه اس و قربانی از بین گرگینه ها انتخاب میشه حالا چه اتفاقی میوفته که دخترای گرگینه مون بخاطر فرار ازش برن تو دل خطر؟ ------------- ویوین:خدای من خدای من یونا چه گهی بخ...