مایع بنفش رنگ!

10 4 9
                                    

دقیقا ۳ روز گذشته و ما هنوزم اینجاییم
دیگ دستامو حس نمیکنم
و حس میکنم زخم بستر گرفتم!
دوباره همون دختر همیشگی اومد تا برامون ناهار بیاره...
با فرق اینکه ایندفعه دوتا شیشه خالی کنارمون گذاشت
چند دقیقه بعد رفتنش کلی محافظ سیاه پوش اومدن داخل و حلقه زدن دور سنگا
من و ویوین با تعجب نگاشون کردیم
از پشت سربازا یه مرد دیگ اومد بیرون که لباسش قرمز و مشکی بود و اونم صورتش پوشیده بود

وارو حلقه شد و بهمون‌نگاه کرد و شروع کرد صحبت کردن: خب خب خب
مهمونای عزیزم بهتون سخت که نگذشت هوم؟
زیاد منتظرتون نمیزارم
میدونین که چرا اینجایین
پس مستقیم صحبت میکنم اخه میدونین من از مقدمه چینی خوشم نمیاد!
ازونجایی که حالا حالا ها باهم کار داریم
این و هیچ وقت یادتون نره

یکم بهمون خیره شد
وقتی دید صحبتی نمیکنیم
هومی گفت و نشست روی صندلی ای که براش اماده کرده بودن
ادامه داد : فکرشو نمیکردم انقدر ساکت باشین.... یکم تقلا، یکم خواهش!هوم؟
پس سریعا میرم سر چیزی که ازتون میخوام اخه حوصله مو سر میبرین!
امشب دیگ ماه کامله و قرمز
بقول خودتون ماه خونیه
پس طلسم و اجرا میکنیم هوم؟
فقط یکم قراره دردتون بیاد توله گرگای قشنگم
باشه؟

خنده مسخره ای کرد و بادیگارداش راه و براش باز کردن و رفت
من و ویوین بازم‌نگاهی بهم انداختیم
استرس و ترس از نگاهمون پرتاب میشد اینطرف و اونطرف
دوتا از بادیگاردا موندن و بقیه رفتن
نفس عمیقی کشیدم
اروم باش یونا یه راهی پیدا میشه
ویوین: بنظرت میتونیم زنده بمونیم؟

من: نمیدونم خیلی دارم بهش فکر میکنم...ولی فقط یه معجزه میخوایم وی وی

ویوین: یونا نمیدونیم چی قراره بشه ولی میشناسمت پس بزار یه اطمینانی بهت بدم....از گرگینه بودنم راضیم حتی با اینکه اینجاییم...باشه؟ خودت و مقصر هیچی ندون!

لبخند تلخی زدم و ضعیف گفتم: سعی میکنم

دم غروب دوباره همون دختر برامون غذا اورد و یه ماده مایع بنفش رنگ!
من: این چیه؟

دختر: بمن دستور داده شده اینو بهتون بدم اطلاعی ندارم.

من: یعنی چی؟ این چیه که بزور میخوای بدی بخوردم؟

دختر: گفتم که بانو من اطلاعی ندارم.

من: یعنی چی از هیچی اطلاعی نداری؟ ببینم یارو بهت بگه برو خودت حلق اویز کن میری انجام میدی؟

دختر: ارباب هیچ وقت چنین حرفی و نمیزنن
اما خب بمن دستور داده شده ازشون اطاعت و کنم الان اینجا باشم. و این معجون رو بخورد شما دو نفر بدن

هوفی کشیدم و مایع بنفش و ریخت توس حلقم
از تلخیش قیافم توهم رفت.
این دیگه چه زهرماری بود اخه!
ویوینم اون مایع رو خورد...چیز خاصی احساس نمیکردم درواقع انگار اب خورده باشم
هیچ‌تغییری حس نمیکردم
بعد گذشت چند ساعت تقریبا غروب شده بود
دوباره محافظا و همون مرد قرمز مشکی پوش اومدن
بی هیچ حرفی به محافظاش اشاره کرد و اومدن سمت من دستامو باز کردن و نگهش داشتن
و یه سرنگ خالی و اوردن سمت دستم
با ترس دستمو تکون دادم و وول وول خوردم تا دستمو دربیارم
ینفر دیگ‌اومد و محکم‌نگهم داشت
من: ولم‌کنین چی میخواین ولمممممم کننننن

♤ 𝒗𝒂𝒍𝒆𝒓𝒊𝒔 ♤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora