ایدن: رسیدن!
جاشوآ: کی رسیده؟
من: شت! باید بریم تو قصر اونا ویوین و کای و گرگینه هان!
ایدن نقشه رو دراورد: خب از سمت شرقی قصر یه راه مخفی داریم...
من: مسئله راه مخفی نیست. مسئله بعدشه!
اونجا رو ببین پادگان سربازاس
چجوری عبور کنیم؟ایدن: راه دیگه ای نداریم!
جاشوآ: ... بنظرم...باید بریم تو دلش...به هر حال که قراره شورش شروع بشه
ایدن: وقت نقشه کشیدن نداریم یونا...
یه ارتش هر چند کوچیک داره میاد واسه اعلام جنگ
که فرمانده شون دست ریمری هاست
نمیتونیم ریسک کنیم!هرا رسید بهمون: خب چیشده؟
نگاهای معنی داری بین من و جاشوآ و ایدن رد و بدل شد
من: یه راه مخفی هست از قسمت شرقی...
بریم؟هرا: معطلین چرا؟ بریم دیگه.
۶ نفری به سمت راه مخفی رفتیم
یه تونل که از زیر دیوار شرقی میرفتم داخل...
گیل جلوتر رفت تا راه رو چک کنه و ما پشتش رفتیم
انتهای تونل کنار اصطبل بود.
دعا دعا میکردم هرا متوجه نشه!
گیل از تونل رفت بیرون.
علامت داد و بقیمون خارج شدیم ازش...گیل:اصطبل؟
پس نزدیک پادگان سربازایم؟هرا: پادگان؟
نگاهی به اطراف انداخت
چشمامو رو هم فشار دادم و گفتم : خب...بهتره بریم.
هرا: یونا؟
من: جانم؟
هرا: میدونستی؟
خشمگین برگشتم سمتش: هرا وقت نداریم، کناک دست اوناست و ویوین و کای دارن با یه ارتش کوچیک از گرگینه ها میان
دارم رو همه چی ریسک میکنم
کارمون رسما شورشه
حالا ازم میپرسی میدونستم؟
معلومه میدونستم حتی توام میدونی و با شوخی و خنده و بیخیالی نمیشه صورت مسئله رو پاک کرد که داریم چیکار انجام میدیم!دندوناشو رو هم فشرد
بدون توجه به بقیه رفتم سمت در اصطبل
نوآ اومد سمتم و نذاشت جلوتر برم
وردی خوند و دستاشو دور هم چرخوند و به شکل دایره دراورد
نوآ: تا ۱۵ دقیقه کسی نمیبینتمون...فقط یه مشکلی داره
اگه صدای یکی از مارو بشنون جادو از بین میره و میتونن ببینن ماروسری تکون دادم و تشکر کردم
به ایدن علامت دادم که با نقشه بیوفته جلو
وارد حیاط قصر شدیم
همه چیز برام عجیب بود
خیلی با قصر والریس فرق داشت
رنگی تر بود و انگار زندگی توش در جریان بود
حس بدی نمیداد
البته اگه برده ها و خدمتکارای ژنده پوش و فاکتور میگرفتی!
اروم از کنار سربازای محافظ رد شدیم
که یکهو یه افسر سلطنتی سبز شد جلومون
و با جدیت گفت: اعلام آماده باش داده شده!
با تعجب همو نگاه کردیم
نوآ دوباره با علامت بهمون فهموند که حرفی نزنیم
و بعدش متوجه شدیم که اصلا با ما نیست و با سربازاییه که پشتمون بودن.
از بین سربازا به سختی طوریکه بهشون نخوریم رد شدیم
اخرین سرباز و رد کردم که صدای برخورد پا با نیزه اومد.
برگشتم نوآ رو دیدم که پاش به نیزه یکی از سربازا خورده بود
سرباز با یه حالت شوکه به زمیننگاه کرد
افسر اومد سمتش تا ببینه چخبره
نوا خیلی اروم طوریکه دیگه برخوردی نداشته باشه فاصله بین سرباز و افسر و پرید.
فرمانده صدای پای نوآ رو شنید و صورتش برگشت سمت ما
زیر لب شتی گفتم و اروم اروم بقیه رو کشیدم عقب
نوآ زیر لب گفت:آخراشه یونا...
YOU ARE READING
♤ 𝒗𝒂𝒍𝒆𝒓𝒊𝒔 ♤
Adventureماه خون افسانه ای که نسل به نسل بین گرگینه ها چرخیده افسانه ای که برای زندگی جاودانه اس و قربانی از بین گرگینه ها انتخاب میشه حالا چه اتفاقی میوفته که دخترای گرگینه مون بخاطر فرار ازش برن تو دل خطر؟ ------------- ویوین:خدای من خدای من یونا چه گهی بخ...