شربتی که گایا داد دستم و نوشیدم
لرزشم کمتر شده بود
گایا: بزار لبتو تمیز کنم، داغون شدهسری تکون دادم و شروع کرد به تمیز کردن لب و چونم
احساس دستای گرمش بهم حس کناک میداد
چشمامو بستم و قطره اشکی از صورتم سر خورد
گایا: چطوری گرفتنش؟چشمامو چرخوندم تو صورتش.
چطوری بهش میگفتم؟
من: ی...یکی از مر...مردم عادی اونو نگه داشتسری تکون داد و زخممو بست
هرا: یونا میخوای یکم بخوابی؟سرمو به علامت منفی تکون دادم
هرا: پس بیا باید نقشه ای چیزی بریزیم...گیل: اولویتپیدا کردن کناکه.
هرا: من نمیتونم حدسی بزنم که وارث ریمر و کجا میتونن زندانی میکنن...
من: نوآ...یه طلسمی بلد بود که با تار موی کناک میتونست پیداش کنه...
من هنوز دوتا دارم ازش...هرا سری تکون داد: پس چرا عجله داری که زودتر بریم؟
منتظر بچه ها میشیم...من: نه! جاشوا و نوا فردا میرسن و....
هرا....هرا: چیشده؟
من: نوآ قرار بود با موی کناک مارو پیدا کنه
و الان...ممکنه بره تو دل خطر!
باید زودتر برگردیم و اطراف قصر باشیم!هرا لباشو به حالت او دراورد و بلند شد و چند تا کتاب و وسیله برداشت : خب پس نشین اینجامن و نگاه کنی ابغوره بگیری...
پاشو...پاشو چیزایی که بهتمیگم اماده کنبهم چند تا اسم معجون گفت و من و فرستاد تا اونارو از زیر زمین بیارم
گیل اسلحه هارو اماده کرد و اسبا رو اورد بیرونبعد جمع و جور کردن وسیله ها سوار اسبا شدیم
هرا بعد اینکه توضیحات و به گایا داد سوار اسبش شد و به سمت ریمر تازوندیم
فقط یبار برای خوردن غذا نگه داشتیم
توی راه توضیحات و شنیده هامو به هرا و گیل منتقل کردمگیل سری تکون داد: خوب شد اونجا نگفتی به کناک تیر خورده...
وگرنهنمیتونستیم اونا رو اونجا بند کنیمدوباره با یاداوری خون کناک روی دستام و تقلامون برای فرار بغض کردم...
صحنه های وحشتناکی تو زندگیم دیده بودم
اما هیچ وقت تا این حد احساس ضعف و بیچارگی نداشتم
قطره اشکمو سریع پاک کردم
الان وقت زانوی غمبغل گرفتن نبود
الان باید محکم میبودم...!ولی من...بابامو میخواستم.
از دور کلبه رو دیدم و سرعتمو کم کردم
اروم و با احتیاط نزدیک شدم
از اسب اومدم پایین و گوشام و برای شنیدم هر صدایی تیز کردم
بجز صدای اب و پرنده ها چیزی نبود.
در خونه رو باز کردم و با دقت داخلشو نگاه کردم
کسی نبود و اثری هم از اومدن کسی دیده نمیشد
خب پس هنوز به مغزشون نرسیده بود یا شایدم من و نشناخته بودن...
امیدوارم مورد دوم درست باشه.
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم.
و کوله مو انداختم و به هرا نگاهی کردم.
نگاه غمگین و حسرت باری به خونه انداخت و وارد شد.
چند تا هیزم توی شومینه انداختم تا سردی هوای داخل و کم کنه...
هرا وسایلش و رو میز چید
و نقشه هاش و دراورد و با گیل نگاهی بهش انداختن
هرا: یون اون تار مو رو بده بهم...
YOU ARE READING
♤ 𝒗𝒂𝒍𝒆𝒓𝒊𝒔 ♤
Adventureماه خون افسانه ای که نسل به نسل بین گرگینه ها چرخیده افسانه ای که برای زندگی جاودانه اس و قربانی از بین گرگینه ها انتخاب میشه حالا چه اتفاقی میوفته که دخترای گرگینه مون بخاطر فرار ازش برن تو دل خطر؟ ------------- ویوین:خدای من خدای من یونا چه گهی بخ...