داستان از زبان یونا:
بقیه در حال جمع کردن ظرفای شام بودن...
من بی حوصله تر از این حرفا بودم و راهمو کج کردم سمت ایوون
به سیاهی شب خیره شدم
امشب ماه کامل بود...کاش میتونستم تبدیل شم!
هرا امروز یچیزایی راجبه کمک کردن و آموزش بهمون گفته بود
و از فردا میومد تا چند روز اینجا بمونه...
به طرز عجیبی نگاه های بقیه انگار تغییر کرده بود
مخصوصا کناک! انگار شوق بیشتری داشت و همزمان نمیخواست نشون بده....
چرا هیچ وقت نمیشه سر از کار این پسره دراورد؟
صدای آشنایی بگوشم خورد: اینجایی!صورتم و که برگردوندم با خودش مواجه شدم...ابروهامو از تعجب رفت بالا: دنبال من میگشتی؟
کناک: دنبال تو که نه ولی خوشحال شدم دیدمت قبل رفتن...
من: عام...الان میخوای بری؟
کناک: اره منتظرم کای وسایلشو برداره...یونا؟
من: بله؟
کناک: نمیدونم چه اتفاقاتی قراره بیوفته ولی این خانواده رو دست تو میسپرم!
اگه نتونستیم متوجه خطری بشیم یا نتونستیم بموقع خودمونو برسونیم
لطفا مواظبشون باش و ببرشون پیش هرا...داره خانوادشو میسپره دست من؟ چرا من؟
من با بهت و تعجب: من...؟چ...چرا من؟شونه هاش و بالا انداخت: نمیدونم فقط حسم بهممیگه اینو بهت بگم و اینکارو بکنم.
آب دهنمو قورت دادم: من نمیدونم...نمیدونم از پسش برمیام یا نه...این مسئولیت بزرگیه...
کناک: اونا جدا ازینکه خانوادمن...این جوری زندگی کردن تا من و کای در امان باشیم و بتونیم بزرگ شیم...
من نمیتونم به کسه دیگه ای بسپرمشون...و بهت اعتماد دارم.ابروهام پرید بالا
یکم بیشتر میگفت صد در صد یه سکته ریز و رد میکردم: م...ن؟ بمن اعتماد داری؟کناک دستی به موهاش کشید: آره؟
من: چجوری؟ تونستی بفهمی فرد قابل اعتمادی هستم؟
تا اونجایی که یادم میاد ما هیچ وقت با هم خوب نبودیم! بیشتر تو باید بترسی وقتی نیستی و من کنار خانوادتم.تو گلو خندید: خب به هر حال از روحیات فرمانده بودنم باید یه استفاده ای کنم دیگه نه؟
تو وایب ادمای قابل اعتمادی میدی و منم یبار تو زندگیم میخوام چشمبسته اعتماد کنم و جلو برم...سرمو تکون دادم: خب تو اینکه من آدم خوبیم و قابل اعتمادم شکی نیست! (لبخند از خود راضی ای زدم) ولی خب قول نمیدم...
خودشو خم کرد روی صورتم و دقیقا مماس با صورتم لب زد: " همین کافیه " و خیره شد توی چشمام
چند بار پلک زدم و چشمامو گردوندم توی صورتش
چهره اش همیشه انقدر خوش ترکیب بود؟
شت این چیه که دارم بهش فکر میکنم.
سرفه ای کردم و ازش دور شدم
اونم صاف شد و تکونی خورد و حرصی توی موهاش دست کشید
در باز شد و کای اومد بیرون و پشتش ویوین: منآمادم!
VOUS LISEZ
♤ 𝒗𝒂𝒍𝒆𝒓𝒊𝒔 ♤
Aventureماه خون افسانه ای که نسل به نسل بین گرگینه ها چرخیده افسانه ای که برای زندگی جاودانه اس و قربانی از بین گرگینه ها انتخاب میشه حالا چه اتفاقی میوفته که دخترای گرگینه مون بخاطر فرار ازش برن تو دل خطر؟ ------------- ویوین:خدای من خدای من یونا چه گهی بخ...