11. شب،بارون،گرگ و میش

1K 181 58
                                    

جونگکوک لحظه ای برای حفظِ آرامش چشم هاش رو بست و به هم فشرد.حالا همه چیز گیج کننده تر از قبل به نظر میرسید، اما نمیخواست بزنه زیرِ همه چیز و بره.
میخواست بمونه و بدونه.
میخواست بمونه و بفهمه چرا با وجود دخترِ پنج ساله‌ای که داره هنوز یک "مردی" مثلِ اون رو به آغوش گرفته و با حرارتِ دستش، دست های یخ زده‌اش رو گرم میکنه.

داشت به این فکر میکرد کیم هانایی که تهیونگ ازش اسم برده بود و بی نهایت بهش شباهت داشت، قطعا مادری داشته درسته؟
وَ این یعنی اون مرد ازدواج کرده و همسری داشته.همسری که قطعا الان داره با دخترشون تو فرانسه زندگی میکنه و بزرگترین سوالش هم همینجاست...
خودش اینجا چیکار میکنه؟!

چشم های مشکیش رو از فاصله ی نزدیکی که میتونست داغیِ نفس هاش رو روی صورتش حس بکنه باز کرد و به قهوه‌ایِ چشم های مرد داد.
هنوز هم زیبا بود.
اونقدر که بعضی وقت‌ها به واقعی بودنش تو این دنیای زشت شک می کرد.
تهیونگی که خارج از مجلات و لباس های برندش رو به روش نشسته بود و طوری نگاهش میکرد که انگار میخواد تا نفس داره خیره بهش چشم بدوزه.

همونقدر نفس گیر و بوسیدنی.
آخ که چقدر میخواست ببوستش.
اونقدر محکم و عمیق که اتفاقاتِ بد دورش رو فراموش بکنه اما چقدر درد داشت اگر میگفت تهیونگش همون درد بود.
خنجری از دوست داشتنِ یک طرفه‌اش که تو قلبش فرو میکرد و مدام اون رو میچرخوندتش‌ تا از قلبِ بیچاره‌اش دیگه چیزی نمونه.

آبِ دهانش رو قورت داد و سعی کرد سوال های عظیمِ شکل گرفته تو مغزش رو جمع کنه.

-گرسنته؟

با داغ شدنِ گوشش کمی سرش رو به شونه‌اش چسبوند و ران های پاش رو بی اراده به هم نزدیک کرد.
اون میدونست با صدای گرم و آرومش چه بلایی سر قلبش میاورد که اونطور لطیف و نرم باهاش حرف میزد؟
-نمیدونم تهیونگ.گیجم!

برای بهتر شدنِ حالش، کمی ازش فاصله گرفت و صاف روی صندلیش نشست.جفت پاهاش رو بالا آورد و با قلاب کردنِ دستش به زیرِ اونها، چونه‌اش رو تکیه به زانوهاش داد.
-خیلی گیجم...

قسم میخورد لبخندش رو دیده بود، هرچند...بهتر بود از کلمه ی تلخ‌خند استفاده میکرد!
انگار اون هم درونش تلاطمِ امواجی از درد ها بود.
وَ از اون طرف موطلایی ازش ممنون بود که به جای دعوا و داد زدن تو سرِ هم، صحبت کردن رو انتخاب کرده بود و انقدر باهاش صادق بود.

با دیدن لرزشِ خفیفِ پاهاش، بدونِ حرف از جاش بلند شد و سمتِ یخچال رفت.حالا که عکسبرداری و پروژه ی بزرگی که داشت تموم شده بود میتونست بهتر از قبل غذا بخوره پس کیکِ ماهی و سوپِ جلبکی که نهارِ اون روزش درست کرده بود رو‌گرفت تا گرمشون بکنه.

Fuckbuddy |𝗏𝗄𝗈𝗈𝗄|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora