13. توهمِ عشق

1K 167 63
                                    

نیمه شب بود.
صدای جیرجیرک ها لا به لای درختِ گیلاسِ تو حیاط میپیچید و بادِ گرمی از پنجره واردِ اتاق میشد و پرده ها رو به رقصیدنِ توی هوا دعوت میکرد.
بوی میوه ها، بوی خوشِ گل رزِ قدیمی و زنبق های چیده شده روی میزِ مردی که تا پاسی از شب، مشغولِ خوندنِ کتابی به اسمِ "شهدِ درد" بود و نه تنها اشتهایی برای خوردنِ کیک نداشت، بلکه سر میزِ شام هم حاضر نشده بود وَ حالا چشم های درشتِ هانا دیگه رنگِ شیطنت به خودش نداشت و ناامید از نیومدنِ پدرش برای گفتنِ «شب بخیر» و یا حتی بغلی ساده، تسلیم خوابش شد و در آغوش مادرش بینِ بالشتک های تو هال، به خوابِ عمیقی فرو رفته بود.

"The nectar of pain" *
یا همون شهدِ درد، کتابی درباره ی دردِ حاصل از عشق و دلشستگی هست.

تهیونگ، کلافه نفسِ عمیقی کشید و ورقِ بعدی از کتابِ زیرِ دستش زد و سیگارِ دیگه ای از جعبه ی فلزیش بیرون آورد.
نمیدونست چندمین نخ از اون سیگار های دست سازش هست.تنها ته سیگار هایی بودن که دونه به دونه تو جا سیگاریِ زیرِ دستش فرود میومدن و همراه با خودشون فریاد های نکشیده و حرف های ناگفته رو دفن میکردند.

فندکی از کشوی میزش برداشت و با روشنِ شدنِ صورتش با هاله ای از نورِ نارنجی رنگش و صدای سوخته شدنِ بدنه ی اون، اولین کامش رو عمیق گرفت و با عقب بردنِ سرش، دودش رو به سمتِ بالا فوت کرد.
صدای برخوردِ پرده ها به دیوار بابتِ باد شدیدی که زد، توجهِ مرد رو به خودش جلب کرد و نگاهش رو به سیاهیِ آسمونِ پشتِ اون داد.به ماهی که کم کم به پشتِ ابر ها میرفت و سوسوی ستاره ها تنها دلخوشیِ آسمونش شده بودند.

نگاهش رو به کاغذ های مچاله شده ی کفِ زمین برگردوند.
پوزخندی زد و بارِ دیگه کامی گرفت.
هیچ چیز روحش رو آروم نمیکرد.
نه کتاب هایی که از فرطِ تنهایی به اون ها پناه گرفته بود و نه قلم و جوهری که رو صفحه های کاهی رنگِ برگه هاش فرود میومدند.
نه صدای موج های دریا و نه آفتابی که رأس ساعتِ شش صبح به چشم هاش میتابید و از خواب بیدارش میکرد و نه درخت های انبه و گیلاسش و فیلم هایی که با هانا دخترِ یکی یدونه‌اش نگاه میکرد.

صدای پسر برای هزارمین بار در طولِ روز مثلِ موسیقی غم انگیزی تو گوشش پخش شد و باعث شد چشم های خمار از بی خوابی های شبانه‌اش رو ببنده و فکش رو از مرور خاطراتِ تلخش منقبض کنه:
"توهم میری تو خونه ی خودت و هروقت احساس تنهایی کردی اونقدر به نبودنم فکر میکنی تا دق کنی و بمیری.به تمام لحظه هایی که خواستم پیشت به هر بهانه بمونم و ردم کردی."

Fuckbuddy |𝗏𝗄𝗈𝗈𝗄|Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz