پارت 10

320 55 0
                                    

جیمین ¥
جونگ کوک +
تهیونگ $
نامجون ¶
جین ✓
هوسوک =
یونگی #
مین هو &
آی یو ©
جونگ سوک ÷
جی وون £
دونگ ووک @

__________________________________

خونه شخصی پادشاهان

# خب چی می‌خواین بگین
¶ داری ازمون فرار می‌کنی
# شاید چون نمی‌خوام در مورد چیزی صحبت کنم
✓ اینطوری که نمیشه ما هم یه طرف قضیه ایم خودت تنها نمیتونی حکم بدی اجراشم کنی
# فعلا که تونستم
$ ما اینجا می‌خوایم حرف بزنیم بهتره بحث نکنین
همه سرشون رو تکون دادن و تایید کردن
¥ خب پس چرا آزمون فرار می‌کنی
# بدون دلیل
✓ هیچکس بدون دلیل فرار نمیکنه
# اوکی ولی نمی‌خوام بگم
= ببین اگه الان صحبت کنی هم خودت خالی میشی هم ما دلیلت رو متوجه میشیم
یونگی که دید بهتره بعد از 1 سال خودش رو خالی کنه و اون ته مه های دلش یکم امید داشت به آلفا هایی که جلوش نشسته بودن اون بالاخره تسلیم اون احساسی شد که باعث میشد آلفا های رو به روش رو مثل خدا های یونانی ببینه و بپرسته
# قضیه بر میگرده به 1 سال و پیش ...
فلش بک 1 سال و نیم پیش
از صبح که از خواب بیدار شده بودم احساس خوبی داشتم انگار که امروز اتفاق خوبی میوفته بعد از آماده شدن الان داشت به طرف دانشگاه میروند قبلاً تصمیم گرفته بود که اول مدرک پرفسورا رو بگیره بعد توی دانشگاه تدریس کنه و امروز روز اول تدریسش بود توی پارکینگ دانشگاه پارک کرد و سریع به طرف دفتر رفت جلوی در دفتر وایساد یه نفس عمیق کشید و تقی به در زد بعد از شنیدن بفرمایید در رو باز کرد همین که در رو باز کرد موجی از فرمون های دلنشین به سمتش اومد و کلمه جفت تو مغذش شکل گرفت سریع سرش رو بالا گرفت که دید اون شخص هم بهش خیره شده محو هم بودن که سریع به خودشون اومدن جلو رفت و سلام کرد مدیر لی که یکی از آشناهای قدیمی پدرش بود و جای عموش رو پر میکرد سریع بلند شد و به بقیه معرفیش کرد وقتی جلوی جفتش قرار گرفت به چشماش نگاه کرد
مدیر لی : خب آقای مین معرفی میکنم ایشون یکی از بهترین دبیرای ما هستن جناب لی دونگ ووک
# از دیدنتون خوشبختم
لبخندی زد که باعث میشد تو دلم کیلو کیلو قند آب کنن
@ همچنین واقعا خوشحالم که شما رو ملاقات کردم
مدیر لی : خب پس آقای مین بیاین تا دانشگاه رو بهتون نشون بدم و بعد به کلاستون راهنماییتون کنم
@ ببخشید من الان وقتم آزاده اجازه بدین من راهنماییشون کنم
مدیر لی : البته چرا که نه پسرم بفرمایید
بعد از اون ما از اتاق خارج شدیم
@ خیلی منتظرت بودم
# خب من دیگه داشتم ناامید میشدم که ببینمت
@ خوبه که کاملا ناامید نشدی
# ههههه شاید
@ می‌خوام بیشتر بشناسمت
# انگار هم نظریم البته باید سخت تلاش کنی تا منو بشناسی
@ البته تمام تلاشم رو میکنم
بعد از صحبتمون دانشگاه رو بهم نشون داد و به طرف کلاس بردم و بعد از اون هم به طرف کلاس خودش رفت
وارد کلاس شدم کیف لپ‌تاپم و گذاشتم روی میز و یه ماژیک برداشتم و رفتم پای تخته و اسمم و نوشتم
# سلام بچه ها خوشبختم من استاد جدیدتون مین یونگی هستم که آناتومی بدن تمام گونه ها رو یاد میدم ...
.
.
.
3 ماه به همین منوال پیش می‌رفت و من و ووک هر روز همو می‌دیدیم  الان خیلی صمیمی شده بودیم من واقعا کنار اون آرامش رو احساس میکردم چیزی که از یاد برده بودم
ما 8 سال فاصله سنی داشتیم و اینطور که متوجه شدم اون خانواده اش رو طی یه تصادف از دست داده و هیچ خواهر و برادری هم نداره
اون شخصیت آرومی داره اما بعضی مواقع شیطنت می‌کنه و اون با حرفاش بهم آرامش میده
# یه تصمیمی گرفتم
@ چی
# می‌خوام به خانوادم معرفیت کنم
همچین سرشو برگردوند که صدای مهره های گردنشو شنیدم
@ با چه عنوانی
# با عنوان جفتم
دیدم ساکت شده بغضم گرفت گفتم شاید منو نمی‌خواد با بغض گفتم
# شاید تو نمی‌خوای جفتم باشی
سریع اومد طرفم و بغلم کرد
@ البته که نه من دوست دارم فقط یه لحظه استرس گرفتم
# استرس واسه چی آخه من باهاتم بعدشم مادر پدرم خیلی اسرار دارن ببیننت
@ خب پس باید کمکم کنی هدیه انتخاب کنم و لباس بخرم
# نیازی نیست تو همینطور هم خوشتیپ و جذابی
@ اوه که من جذابم پس به این آقای جذاب یه بوسه می‌دین تا استرسش کم بشه
# البته
بعد هم شروع کردیم به بوسیدن هم تا نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم
@ خب حالا بیا بریم خرید
# خیلی خب

__________________________________

ببخشید این چند وقت پارت نذاشتم اینترنتم وصل نمیشد 🙏🏻😅

Cat ( گربه )Onde histórias criam vida. Descubra agora