[۱ مارچ ۲۰۲۳]

865 92 84
                                    

خاطرات عزیزم
این اولین باریه که دارم اینکار رو میکنم و به گمونم کمی توش ناشی باشم. درست نمیدونم از کجا شروع و به کجا ختمش کنم اما بنظرم این دفتر جلد چرمی با برگه‌های کلفت کرم رنگش، قراره خاطرات خوشی رو بیاد همه بندازه.

این میتونه یه داستان از من باشه. داستان شخصی به اسم "هان جیسونگ" و من ایده‌ای بابت اینکه کجا قراره خاتمه پیدا کنه ندارم اما تا وقتی منی هست، خاطرات هم باقیست.

از اونجایی که اولین باره بعد از ۲۳ سال دارم خاطراتم رو مینویسم، بنظرم باید از اوضاع کلی‌م بگم. خب میتونم اون رو در یک کلمه‌ی "خوبم" خلاصه کنم. کاری که همیشه پیش باقی افراد انجام میدم ولی این دفتر خاطرات منه. پس لازم نیست نقاب خوب بودن رو بزنم و خاطراتم رو بنویسم.

من خوبم ولی خوب نیستم. افسردگی، استرس و ناراحتی همیشه روی شونه‌هام نشستن و کنار نمیرن اما باهاشون کنار اومدم. به چیزی به اسم سرنوشت اعتقاد دارم و همین باعث شده بتونم راحت تر با اتفاقات توی زندگیم کنار بیام.

همیشه سعی کردم جاهایی رو پیدا کنم که بهم آرامش میدادن. روی تخت زیر پنجره‌ی شیروانی رو به آسمونم، محل کار و در نهایت، کافه‌ی محبوبم...

کافه‌ی مهتاب و به همون اندازه‌ی اسمش، آرامش بخش. اون کافه تمثیلی از بهشته و من هرروز به اونجا میرم. درست مثل امروز که بعد از برگشتن از سرکارم، اول به کتابخونه سری زدم. کتاب پیشنهادی‌شون به اسم "من بدون تو" رو گرفتم و بعد از اون، پا به کافه گذاشتم.

اون کافه به معنای زندگی منه. زندگی من رو تقریبا دو چیز کاملا در بر گرفته‌. قهوه و چیز کیک، و من این دو اصل زندگیم رو توی اون کافه همراه با آرامش فراوونی دارم.

فضای اون کافه مملو از آرامش و حس خوبه. بوی قهوه، دکور قهوه‌ای رنگ با نورهای سفید و نارنجی زیبا. لامپ‌های ریز و یا نئونی و اون میزهای چوبی صیقلی که یکی‌شون همیشه برای منه.

میزی که کنار پنجره‌ی اصلی و بزرگ کافه‌ست. اونجا همیشه ساعت ۵ که از سرکار برمیگردم، خالیه و یک‌بار وقتی از آجوشی کافه دار دلیلش رو پرسیدم، گفت اون رو برای من خالی نگه میداره.

البته من دو دلیل برای این تصممی ناگهانیم مبنی بر نوشتن خاطراتم دارم. اولینش اینه که تا وقتی وجود دارم، اثری از خودم بجا گذاشته باشم و دومیش، دیدن اون پسر باریستا بود...

تا قبل اینکه این‌ پسر رو ببینم، آجوشی با اون موهای بلند سفید رنگ و همیشه بسته‌ شده‌ش، پشت پیشخوان می ایستاد و آب جوش رو به آرومی روی قهوه‌ها میریخت. همیشه لبخندی روی صورت چروکش داشت و یک دستش رو هم پشت سرش قرار میداد.

آجوشی من رو کاملا میشناخت و همیشه میدونست سفارش من چیه. یجورایی مکالمه‌ای که داشتیم، مثل حفظ کردن یه مکالمه ساده و روزمره بود که البته با حس خوب زیادی بیان میشد و با جمله‌ی "آمریکانو یا لاته؟" از سمت آجوشی شروع و با جمله‌ی "البته که آمریکانو" از سمت من ختم میشد‌.

𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚Where stories live. Discover now