پخاطرات عزیزم
بارون دوباره داره روی شیشه اتاقم میخوره ولی دیگه اون حس لذت قبل رو نمیده. انگار عادت کردم آرامش بارون و کتابم رو با آغوش مینهو عوض کنم. دلم براش تنگ شده. ما تمام امروز رو باهم بودیم اما بازهم دلم براش تنگه...صبح، خیلی خودخواهانه بهش پیام دادم که "امروز رو باید با من باشی. کافه نرو. فقط پیشم باش"
پررو بنظر اومدم ولی ایرادی نداره. البته اون هم انگار از این ایده بدش نیومده بود. این رو زمانی فهمیدم که وسط گشت و گذارمون گفت "بیا روزهای بیشتری، زندگی رو بپیچونیم و برای خودمون خوش بگذرونیم"
صبح خودش اومد دنبالم. حتی مهلت نداد صبحونه بخورم و البته منم بهش نیازی نداشتم. این روزها خیلی کم احساس گرسنگی میکنم. علائمم همچنان شدیدن. نمیدونم تا چند روز دیگه میتونم حتی پام رو بیرون بذارم یا نه ولی فعلا میتونم، پس انجامش میدم.
ما زیر نور آفتاب توی کوچه پس کوچههای سراشیبی دویدیم. پارک رفتیم. دوچرخه اجاره کردیم و دوچرخه سواری کردیم. باهم کورن داگ خوردیم. رامیون خوردیم. بستنی خوردیم و روی چمنها دراز کشیدیم.
ما کنار دریاچه راه رفتیم. دست هم رو گرفتیم. من بهش تکیه دادم و اون خندید. ما باهم خوش گذروندیم. خیلی زیاد... همه چی عالی بود. همه چی طلایی بود و بوی آفتاب میداد.
ما حتی کارای چندشی که کاپلهای تازه باهمدیگه انجام میدن رو هم انجام دادیم. از اون قفلهای پلاستیکی کاپلی خریدیم. من سفیدش رو خریدم و اون بنفشش رو. بهش گفتم "بیا یه چیزی بنویسیم اما بهم دیگه نشون ندیم"
به سختی راضی شد. من چیزی که از همه بیشتر ذهنم رو مشغول کرده بود رو نوشتم ولی الان بابت شرطی که گذاشتم پشیمونم. کاش میشد بدونم مینهو چی نوشته... خیلی بابتش کنجکاوم.
بهرحال، ما امروز رو کاملا به خودمون اختصاص دادیم. روی چمنهای کنار رودخونه نشستیم و غروب خورشید رو نگاه کردیم. کمی هم با سگِ خانمی که اونجا بود، بازی کردیم و بعد از اون، به پیشنهاد من، خونهی بابابزرگ مینهو رفتیم.
من یجورایی خودم رو مدیون اون آجوشی میدونم. زندگی من بدون دیدن مینهو قرار بود خیلی مسخره باشه و اگه به رفتن به اون کافه عادت نکرده بودم، مینهو رو هم نمیدیدم... و البته دلم برای آجوشی هم خیلی تنگ شده بود.
وقتی جلوی در ایستادیم، مادربزرگش در رو برامون باز کرد. برخلاف انتظارم، مینهو باهاشون خیلی مهربون برخورد میکرد. نه اینکه انتظار رفتار بدی رو ازش داشته باشم، بلکه انتظار اون حجم از شیرین بودن رو ازش نداشتم.
مادربزرگش کمی سنگین میشنید و من تازه متوجه شدم مینهو چطور انقدر راحت میتونه داد بزنه. اون خانم وقتی من رو دید، از مینهو پرسید کی ام و مینهو بعد مکثی، گفت "دوستمه". درکش میکنم. همینکه پدر من به رابطهمون راضی شده بود، جای تعجب داشت. نمیشد این ریسک رو روی افراد پیر هم کرد...
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...