خاطرات عزیزم
این روزها، دست و دلم به نوشتن نمیره. دیشب، فکر کنم بدنم ازم مرخصی خواست. بهرحال، دیشب نتونستم بنویسم ولی الان باید اینکار رو بکنم. چون به خودم قول دادم...دیروز، بعد اینکه مینهو و من، کنار هم از خواب بیدار شدیم، مثل دوتا زوج متاهل بودیم. اون صحبانه درست کرد و من لذت بردم. من براش موهاش رو مرتب کردم و باهم به محل کارم رفتیم و خوشحالم که اون اتفاق، بعد رفتن مینهو افتاد.
این روزها علائمم زیاد تر شدن. لثه هام بیشتر از قبل خونریزی میکنن. هرموقع سرم پایین باشه، تقریبا ۷۰ درصد احتمالا خون دماغ هست و حالا به سختی میتونم براش توجیهی پیدا کنم تا کسی شک نکنه.
ولی... فکر کنم امروز آقای بنگ بو برد. وقتی رفتم مقاله هام رو بهش تحویل بدم، سرم گیج رفت. چیز زیادی یادم نیست فقط میدونم دنیا تاریک شد و صدای فریاد آقای بنگ رو شنیدم.
بعد اون توی بیمارستان بهوش اومدم. آقای بنگ هم اونجا بود. نمیدونم دکترها بهش چیزی گفتن یا نه؛ هرچند بعید میدونم بهش چیزی نگفته باشن، منتها رفتارش فرق نکرده بود و من از این بابت ازش متشکرم.
وقتی بهوش اومدم و معاینه شدم، ازم خواستن یه شب توی بیمارستان بمونم. آقای بنگ تمام کارهای بیمارستان رو برام انجام داد و بعد اون، کنارم نشست. درست مثل پدرها بود... نگاهش، لبخندش، دستهای گرمش... همه چیزش.
از حال این روزهام پرسید. یجورایی، دوست دارم این رو روی یه بیلبورد بزرگ وسط شهر بنویسم. این رفتار آقای بنگ رو. که بجای پرسیدن حالِ بیمار و بیماریش، حال اون روزهاش رو بپرسین. این خیلی مفید تر از پرسیدن بیماریشه...
بهش گفتم "حالم این روزا خیلی خوبه. طوری که فکر میکنم لیاقتش رو ندارم"
اخم کرد. اخم کردنش ترسناکه ولی بازم حس حمایتگرش رو دوست دارم. گفت "تو لیاقت بهترین ها رو داری جیسونگ. انقدر از خودت کار نکش. این روزا خیلی داری کار میکنی. میخوام چند وقت بهت مرخصی اجباری بدم"
شاید میدونه و میخواد من این روزها برای خودم زندگی کنم. روم نشد بهش بگم میخوام بیشتر توی محل کارم بمونم. پس فقط حرفش رو قبول کردم و اون تا دم دمای غروب اونجا موند. اونجا ازش خواهش کردم به شمارهای از حفظ بودم زنگ بزنه. شمارهی مینهو. میدونستم نگران میشه و من باید دروغی براش جور میکردم...
وقتی داشتم بهش زنگ میزدم، آقای بنگ از اتاق بیرون رفت. فکر کنم فهمید که معذبم جلوش حرف بزنم، یا بهتره بگم، دروغ بگم.
مینهو جواب داد و وقتی صدام رو شنید، داد زد. خیلی نگران شده بود. این نگرانی شیرین بود اما ناراحتم میکرد. اون روز... اون روزهم قراره همینقدر ناراحت باشه؟
بهش که فکر میکنم میبینم من واقعا آدم مزخرفیم. برای آخرین خوشیهای خودم، اون رو با خودخواهی وارد زندگیم کردم و حالا میخوام برم. با اینکه میدونم و میدونستم چه بلایی سر احساساتش میاد. من واقعا آدم عوضیای هستم.
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...