خاطرات عزیزم
اینبار با خبرهای خوبی میخوام نوشتن رو شروع کنم.امروز بالاخره اسمش رو فهمیدم و میخوام عنوان امروز رو بذارم "نام او". خب البته که برای بار ۱۵ ام انیمه "نام تو" رو دیدم و ایدهش رو از اون گرفتم.
امروز که رفتم کافه، با لبخند بزرگی روی صورتم سفارش لاته دادم. چون میدونستم هرجای این مکالمه یا این روز، قراره اسمش رو بفهمم و خوشحالی درونیم، با این حس مضائف میشد. وقتی سفارشم رو آورد، برگهای زردرنگ روش چسبونده بود با نوشتهی "لی مینهو. اسم تو چیه؟ امروز حالت بهتره؟"
من انقدر از فهمیدن اسمش ذوق زده شده بودم که وقتی میخواستم خودکارم رو از کیفم در بیارم، کل وسایلم رو ریختم. کلاسور و خودکارهام. کتاب نیمه کارهم و گوشیم...
اون خیلی زود اومد کمکم. وسایلم رو باهم جمع کردیم و روی میز گذاشتیم و من همونجا بهش گفتم "اسمم جیسونگه"
خیلی پررو بودم. خواستم تا فرصتش هست همه چی رو انجام بدم و حالا که بهش فکر میکنم، واقعا خجالت آور بود. حتی الان هم نمیدونم که چطور تونستم توی چشمهای قشنگش زل بزنم و بگم "میدونستی من پیامهای صبح بخیر قشنگی مینویسم؟ خب اگه شمارهت رو داشتم توهم میدونستی"
من به وضوح لبخندش رو دیدم. لبخندش قشنگ بود. انقدر قشنگ که هرچقدر فکر میکنم نمیتونم کلمه ای برای توصیفش پیدا کنم. شاید بهترین جمله براش همون لیریک آهنگ "Falling Fast"* بود. همونجا که میگه:
"امروز بیدار شدم و خورشید رو دیدم
تو بدون هیچ هشداری اومدی
به صورتم لبخند زدی
و من اون رو برای هر صبحم میخوام"لبخندش مثل شکوفههای گیلاس بود. صورتی و نرم و قشنگ! اون لحظه یادمه که دلم لرزید. چیزی توی وجودم شروع به تکون خوردن کرد. یه حس خوب اکلیلیای داشت و من نمیدونستم چطور ابرازش کنم. حتی الان هم نمیدونم چطور بنویسمش تا ملموس واقع بشه...
اگه میتونستم، همونجا داد میزدم "چقدر لبخندت قشنگه" ولی میدونستم اون دوست نداره... پس ساکت موندم و در انتظار شمارهش، روی صندلی نشستم تا اینکه صدای آرومش به گوشم خورد.
"پس وظیفه پیامهای صبح بخیرم رو دوشت میفته؟"داشت باهام حرف میزد. بیشتر از چند و چندین و کلمه و این برام یه برد واقعی و بزرگ محسوب میشد. حس برندهای رو داشتم که توی جایگاه اول ایستاده و دوست داره هر لحظه زیر گریه بزنه.
حس راه رفتن روی ابرها رو داشتم. الان هم حس میکنم اون فضای تاریک ذهنیم و اون خیابون خالی، داره روشن تر میشه. انگار که خورشیدش داره کم کم طلوع میکنه.
مینهو، باریستای خرگوشی، اون داره من رو عوض میکنه و من نمیدونم چرا از این قضیه ناراضی نیستم. بودن کنارش رو دوست دارم و حتی اون لحظه هم، نگاهم به دستهاش بود و انگشتهای خودم رو لای انگشتهای قشنگش تصور میکردم.
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...