خاطرات عزیزم
دوباره یه روز رو نتونستم بنویسم. فکر کنم اونی که این دفتر رو قراره بخونه، به این وقفه ها عادت کرده باشه. خب درواقع من دیشب مجبور شدم به بیمارستان برم... راستش رو بخوام بگم مجبورم کردن که به بیمارستان برم.از صبح که حالم خوب نبود. فلیکس بهم زنگ زد ولی فکر کنم متوجه شد حالم خوب نیست. حتی مینهو هم باهام تماس گرفت و واقعا بابت اینکه مجبور بودم بهش دروغ بگم سرما خوردم، ناراحت شدم. هرچند که فکر نکنم باور کرده باشه...
بعد از تماس فلیکس، حدوداً یه ساعت بعدش، اون بهمراه آقای بنگ به خونهم اومدن. درواقع بعد از صحبتی که کردیم، متوجه شدم فلیکس نگران من بوده و به آقای بنگ زنگ میزنه تا مشورت کنه به دیدنم بیان یا نه. و خب... آقای بنگ میدونسته... برای همین مستقیم به اینجا اومده بودن.
آقای بنگ خیلی از حالم پرسید. فلیکس هم مدام برام جوشونده دم میکرد و من نمیدونستم چطور باید محبت بی فایدهی فلیکس رو جبران کنم. دلم میخواست دستهای کوچیکش رو بگیرم و بگم "فلیکس. اینا فایده ندارن. بیا فقط اینجا بشین و باهام صحبت کن" ولی خب نمیشد.
آقای بنگ هم بنظرم با من هم فکر بود ولی با اینحال، چیزی به دوست پسرش نمیگفت. فط با مهربونی نگاهم میکرد و باهام حرف میزد. یجورایی، با معجزه حرفاش، تونست کل خوش گذرونی های دیشبم با بابا، هیونگ و مینهو رو از زیر زبونم بیرون بکشه. و فلیکس وقتی فهمید بابا با مینهو مشکلی نداره، واقعا تعجب کرده بود. طوری که چندین بار پرسید "واقعا راست میگی؟" و من هربار، با افتخار میگفتم "البته"
اونها تا عصر اینجا بودن. درواقع آقای بنگ مدام به فلیکس میگفت "بیا بریم. شاید جیسونگ بخواد راحت باشه" اما فلیکس کوتاه نمیومد و من راستش تا به حال، این حجم از یکدندگی رو از اون پسر ندیده بودم.
اما خب شاید هم بد نشد. چون بالاخره اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد و خوشحالم مینهو ندیدش.
درواقع من همیشه منتظر اون تشنج یکدفهای بودم. همیشه منتظر بودم با یه سردرد شروع بشه و کل بدنم رو بگیره. مثل همیشه یا حتی درواقع بدتر بود. هوشیاریم رو تقریبا از دست دادم و سرگیجه گرفتم. آخرین چیزی که یادمه، این بود که داشتم دندونهام رو جوری بهم فشار میدادم که حس میکردم الان همهشون خورد میشن و میریزن.
از بعدش یادم نیست. فقط وقتی بهوش اومدم که توی ماشین اورژانس بودم. فلیکس کنارم بود و گریه میکرد. این تنها چیزیه که یادمه و دوباره بیهوش شدم. بار دوم، توی بیمارستان بهوش اومدم. این بار آقای بنگ، فلیکس و هیونگ کنارم بودن.
بعدا از طریق آقای بنگ فهمیدم گوشیم هزار بار توسط مینهو زنگ خورد و در نهایت، آقای بنگ مجبور شده بود بهش بگه که من خونهی فلیکسم. مینهو باور نکرده بود ولی هرچقدر هم اصرار کرده، آقای بنگ چیزی بهش نگفته. مینهویا ناراحت نشو... آقای بنگ به من قول داده بود.
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...