مینهوی عزیزم
این بار، این یه خاطره نیست. این یه نامهست برای تو. برای تویی که محتاج لبهات هستم. این لحظه، اینجا، درست جایی که دارم حس میکنم قراره برم، این رو برای تو مینویسم.این که دارم این رو با آهنگ The lonliest مینویسم، باعث میشه همزمان با نوشتنش گریه کنم. مینهوی عزیزم، من میخوام همه چیزی که میتونم رو برات بگم.
مینهوی نازنین من، من بیماری بدی دارم. هیچ راه نجاتی نبود. روزی که تو رو دیدم، بهم گفته بودن یه ماه بیشتر وقت ندارم و خوشحالم که با تو آشنا شدم. این یه ماه، برام قدر هزاران سال ارزش داشت.
باید اعتراف کنم تو غمگین ترین بخش زندگی من هستی. حتی بیشتر از بیماریم که خوشم نمیاد اسمش رو به زبون بیارم. این سرطان خونی که ما رو از هم جدا کرد. تو غمگین ترین بخش منی چون من هربار که بهت فکر میکنم، هربار که چشمهام رو میبندم و خندهی دلبر تو میاد جلوی چشمهام، باعث میشه بخوام برای ترک کردنت ساعت ها گریه کنم. کاری که واقعا این چند وقت انجامش دادم.
مینهو من متاسفم. متاسفم که من و تو نتونستیم "ما" بمونیم. ببخشید که دارم زود میرم. من متاسفم بابت همه چی...
الان که دارم این رو مینویسم، میتونم حس کنم ستاره ها دارن جلوی چشمهام کمرنگ تر میشن. حالم بهتر از هروقت دیگهایه. حال جسمیم درواقع... به طرز عجیبی دارم حس میکنم که وقتشه. وقتشه که دست هات رو ببوسم و باهاشون خداحافظی کنم.
دوست داشتم این شب، توهم اینجا میبودی ولی نمیخوام که بیشتر از این، آسیب ببینی. مینهوی من، تو هنوز همون اکسیژنی هستی که من تا ابد قراره نفس بکشم. هرجای این کره که بدنیا بیام، هر موجودی که بشم، من بازهم تو رو نفس میکشم...
نامهی کوتاهی برات مینویسم چون فکر نمیکنم وقت داشته باشم اونقدر طولانی بنویسمش. وقتی رفتم، خواهش میکنم ناراحت نباش. میدونم سخته، ولی سعیت رو بکن. من با خودخواهی آوردمت به زندگیم. ببخشید که خودم نموندم و ترکت میکنم. فقط یه چیزی هست که دوست دارم بدونی. من واقعا عاشقت بودم.
این یه ماه، من اهمیتی به این که چقدر زمان برام مونده ندادم. من فقط میخواستم اون رو با تو سپری کنم و خوشحالم که این اتفاق واقعا افتاد. من هر لحظه با تو بودم حتی وقتی که جسمت پیشم نبود. من باز هم پیشت بودم.
مینهو، توت فرنگیِ من، میخوام بدونی که فقط چون نمیتونیم باهم بمونیم، به این معنی نیست که دوستت نداشتم. مینهو، من انقدر دوستت دارم، انقدر محتاجتم که حتی نمیتونی تصورش کنی.
مینهو انگشتهای من میسوزن و التماس میکنن تا صورتت رو لمس کنم ولی چه کنم که تو خیلی از من دوری. من توانایی راه رفتن توی خیابون ها رو ندارم و نمیخوام مثل فیلم ها، وقتی بهت رسیده باشم که جونی توی بدنم نمونده باشه.
BINABASA MO ANG
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...