[۲ مارچ ۲۰۲۳]

266 63 90
                                    

خاطرات عزیزم
امروز هم میخوام دوباره از اون بنویسم. به طرز چشمگیری، فضای خوبی بین‌مون ایجاد شده بود و من فرصت رو مناسب برای آشنایی بیشتری باهاش دیدم.

هنوز هم همون حس قبل رو داشت. همون باریستای خرگوشی با چهره‌ی جدی و قلب نرمش بود. هنوز هم دلم میخواست نیمه شب اون رو به زیر پنجره‌ی رو به آسمونم ببرم و باهاش روی تخت دراز بکشم و به آسمون نگاه کنم. دلم میخواست براش از کتاب‌هایی که خوندم بگم. دلم میخواست بهش بگم برام مثل "دوریان گری" از کتابی به همین اسم میمونه. همونقدر زیبا و لطیف...

امروز وقتی دوباره به کافه رفتم، پسر باریستا هنوز اونجا بود. توی گوشش ایرپاد گذاشته بود و به طرز سریعی، لیوان‌هارو خشک میکرد و سرجاشون میذاشت.

اینبار هم لباس‌های قبلی تنش بود. یه پیرهن سفید که آستین‌هاش رو تا آرنج بالا زده و دکمه‌ی اول یقه‌ش باز بود. زنجیر باریک نقره‌ای رنگی روی پوست شفاف گردنش خودنمایی میکرد و رگ های برجسته‌ش حسابی توی چشم میزد.

الان که با خودم فکر میکنم و به یاد رگ‌های دست‌هاش میفتم، یادم میاد که جونگین، یه بار موقع دیدن رگ‌های برجسته‌ی دست‌های آقای بنگ گفته بود "مثل لوله کشی میمونن". از نظرم تعبیر بجا و درستی بود پس میخوام اون رو اینجا هم به کار ببرم. رگ‌های دست باریستای خرگوشی واقعا شبیه لوله کشیه!

نیم رخش واقعا زیباست. اون لحظه، وقتی نیم رخ جذاب و تراشیده‌ش رو دیدم، دلم میخواست نقاشیم اونقدر خوب میبود که بتونم چهره‌ش رو بکشم ولی متاسفانه نمیتونم. دست به قلمم برای به تصویر کشیدن چهره‌ها اونقدر خوب نیست و دلم میخواد یاد بگیرم ولی فکر نمیکنم فرصتش رو داشته باشم.

اما به خودم قول میدم که یه روز، یه عکس باهاش بگیرم و اینجا بچسبونم تا برای همیشه بمونه حتی اگه یکی‌مون یه روزی وجود نداشت!

وقتی پیشش رفتم تا سفارش بدم، بهش گفتم برام لاته با خامه بیاره. سرش رو تکون داد و من هم سرجای همیشگیم نشستم. امید واهی ای بود که دلم میخواست کمی باهام صحبت کنه. خودم باید دست بکار میشدم. ایده‌های زیادی برای آغاز صحبت داشتم اما همه‌شون به نحوی مناسب نبود و نمیدونستم چیکار کنم. دیشب حین خواب به این قضیه خیلی فکر کردم اما هیچی به ذهنم نرسید تا زمانی که موقع عمل رسید و بهترین ایده به ذهنم اومد.

۴۰ صفحه دیگه از کتابم رو همونجا همراه با لاته‌ی عزیزم، خوندم. بعد اون، تکه کاغذ زرد رنگ چسبونکی‌ای برداشتم و روی اون جمله‌ی "تو خیلی خوشگلی^^" رو نوشتم و اون رو به فنجون چسبوندم.

استرس دلپذیر و شیرینی داشت. نگاه خودم که به برگه می‌افتاد، باعث میشد همزمان که لبخند بزرگی روی صورتم مینشینه، از استرس تیک عصبی بگیرم و پاهام رو تکون بدم.

𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora