خاطرات عزیزم
امروز صبح من با یاد آوری یک حقیقت چشمهام رو باز کردم و مغزم رو به کار انداختم. من الان دوست پسر دارم!
اونم باریستای خرگوشی. لی مینهو! زیباترین انسان جهان...باورش هنوز هم برام سخته. مثل رویا میمونه. انگار که دارم روی ابرهای صورتی رنگی راه میرم که اکلیل پراکنده میکنن. رنگین کمون بزرگی توی آسمونشه و از روش سر میخورم و به بغل مینهو میفتم.
رابطه با مینهو اینجوریه! البته نمیشه اسمش رو رابطه گذاشت. ما فقط باهمدیگه حرف زدیم، اعتراف کردیم و هم رو بوسیدیم. خب دراصل فکر کنم واقعا بشه اسمش رو رابطه گذاشت.
امروزم تماماً "مینهو" بود. نه فلیکس، نه آقای بنگ، نه بقیهی همکارهام، حتی نه خانوادم یا سونگمین. هیچکس. امروزم فقط مینهو بود!
و این خوشحال ترم میکنه. من یه هدف برای باقی روزهام داشتم و اون وقت گذروندن با باریستای خرگوشی بود. حالا که بهش رسیدم، انگار خیالم از بابت همه چی راحت شده. هرچند که کل روز و ساعت مشغول فکر کردن بهشم.
من صبح که بیدار شدم، بهش پیام دادم "دلم بازم توت فرنگی میخواد". درواقع اگه سونگمین میفهمید، محکم به پس سرم میزد و میگفت "انسان عاشق احمق کله شق! انقدر ساده نباش حداقل یکم به سختی بدست بیا"
ولی من وقت برای ناز کردن ندارم. من میخوامش. من لمسش رو میخوام. من آغوش گرمش رو میخوام. من نفسهای گرمش رو روی پوست گردنم میخوام. همین الانشم میتونم تصورش کنم و این باعث میشه کل بند بند وجودم به لرز در بیان. لرز شیرینیه...
خیلی طول نکشید که جواب داد "ببخشید امروز شاید شکلاتیش رو مزه کنی"
حالا پررویی من هم بهش سرایت کرده. اون به وضوح، باهام لاس میزنه و جواب لاس های خودم رو هم میده. دوستش دارم. این رابطه رو دوست دارم. همیشه از رابطههای بچههای همکلاسیم باهمدیگه بدم میومد. اونها یجوری از هم خجالت میکشیدن و پیش هم، نقاب فیک میزدن که اعصابم خورد میشد.
آدمها با کسی وارد رابطه میشن که اونها رو بفهمه. لازم نباشه جلوش نقاب بزنن و فیلم بازی کنن. لازم نباشه دروغ بگن تا شخصیت فیکشون رو بارز کنن. اگه مینهو، بنا برهر دلیلی، جلوی من رفتاری غیر از اینی که هست نشون میداد و میفهمیدم الکیه، قطعا بهش میگفتم که این رو نمیخوام. شاید حتی عاشقش نمیشدم اما این مینهو، خود مینهوئه. و همینش اون رو قشنگ تر از هرکس دیگهای میکنه!
در جوابش نوشتم "چه بهتر. شکلات طعم مورد علاقمه"
گفت "پس امروز میای کافه؟"
"البته که میام. میخوام توی فرم باریستایی دیدت بزنم" گفتم و جواب داد "یعنی همیشه اینکار رو میکردی؟ پس میتونم بابت اون عکس یواشکی ای که ازت گرفتم عذاب وجدان نداشته باشم؟"عکس رو بعد اصرارهای زیاد، واسم فرستاد و من اصلا یادم نمیاد که این عکس رو کِی از من گرفته. اما بهرحال، اون رو اینجا میچسبونم تا یادگار بمونه.
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...