خاطرات عزیزم
امروز متاسفانه چیزها اونطور که پیش بینی کرده بودم، پیش نرفت.امروز صبح که از خواب بیدار شدم، اول از همه گوشیم رو چک کردم و متوجه شدم مینهو برام وویس فرستاده و من حتی جرئت نمیکردم بازش کنم. انقدر هیجان زده بودم که انگشتم میلرزید و با اینحال، وویس رو باز کردم و نمیدونم تا به الان، چند بار به اون سه ثانیه که گفته بود "خیلی خوب بودن. ممنون" گوش دادم.
شاید معجزه صدا همین باشه. شاید باید ممنون باشم که کائنات، برام کسی رو آوردن که توی چنین روز جهنمیای میتونست کلی حالم رو خوب کنه.
امروز حالم بد شد. مثل کل این دو سه ماه گذشته بودم. تا همین ساعتی پیش، اونقدر حالم بد بود که حتی نمیتونستم به تماس مادرم جواب بدم و وقتی روی پیغام گیر رفت و گفت "جیسونگا گوشیت رو جواب بده نگرانت شدم" فهمیدم اوضاعم اونقدر بد هست که همه رو نگران کنم.
من میدونم آخر و عاقبتم مشخصه. میدونم من الان باید تحت درمان باشم اما دوست ندارم این روزها رو به گذروندن توی بیمارستان هدر بدم. من ترجیح میدم توی پارک بنشینم و به صدای پرنده ها گوش بدم تا اینکار رو از پشت پنجرهی بیمارستان همراه با اون لباسهای آبی گشاد انجام بدم.
من انتخابم رو کردم و ازش پشیمون نیستم. حالا هرچقدر میخواد مثل امروز سخت باشه، مهم نیست. یه روز تموم میشه و من نمیخوام حسرت روزهای هدر رفتهم رو بخورم. و برای همینه که توی همه چی انقدر سریع دارم پیش میرم.
وقتی دم دمای غروب حالم کمی بهتر شد و تونستم گوشی رو دستم بگیرم، اول به مامان پیام دادم و مطمئنش کردم حالم خوبه و بعد، متوجه یک میس کال و چندین پیام شدم.
این برای من غیر عادی نبود که میس کال و پیام داشته باشم. چون دوستای کمی نداشتم. اما اینکه یک نفر با یک شماره انقدر پیام بده و زنگ بزنه، عجیب بود و وقتی شمارهش رو چک کردم متوجه شدم اون مینهو بوده.
وقتی پیامهاش رو باز کردم، تقریبا میشد گفت جا خوردم. پیامهاش با ترتیب شامل این جملات بود...
"سلام"
"هان جیسونگ"
"آه امروز به کافه نیومدی. حالت خوبه؟"و دم دمهای غروب، آخرین پیامش رو داده بود "جیسونگ حالت خوبه؟"
اونجا نتونستم جواب بدم و البته که الان هم نمیتونم گوشی رو بردارم، باهاش تماس بگیرم و بگم چقدر بابت این نگرانیش ممنونم و چقدر کنارش حالم خوب میشه.
من الان مثل یک بمب ساعتیام. انقدر به مادرم، پدرم، هیونگم، دوستام و هرکسی که اطرافمه گفتم حالم خوبه، که اگر به کسی اعتماد کنم و لحظهای بخوام کنارش "خودم" باشم، منفجر میشم. احتمالا بزنم زیر گریه و تا چند ساعت گریهم بند نیاد.
من نمیدونم از چه موقعی دیگه گریه نکردم. فکر میکنم از شروع فهمیدنش بود. شاید پنج ماه پیش و از اون به بعد دیگه گریه نکردم. بهش نیاز دارم ولی نمیتونم انجامش بدم. گریه کردن من شبیه شیر فلکهای میمونه که بخاطر کهنگی زیاد دیگه نمیپیچه... حالا من موندم و بغض و عقدههایی که توی وجودم دارن جولان میدن تا من رو به جنون برسونن!
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...