[۱۳ آپریل ۲۰۲۳]

289 50 60
                                    

جیسونگ عزیزم

راستش... نمیدونم چرا دارم این رو مینویسم. چرا اینجام. چرا دارم اینکار رو میکنم فقط چیزی از درون، بهم میگفت این رو برات بنویسم. شاید... از جایی بتونی بخونیش. میدونم که میخونی. تو گفتی همیشه نگاهم میکنی.

دلم خیلی برات تنگ شده. انقدر که اکثر شب‌ها گریه میکنم و روزها نمیتونم با کسی صحبت کنم. تو کسی بودی که تا اینجای زندگیم، باعث میشدی من بخوام با آدم‌ها، مخصوصا اونهایی که چیز کیک دوست دارن و قشنگ میخندن، صحبت کنم. توی خیابون بدوم و پیتزا بخورم.

یجورایی دوست دارم ازت شکایت کنم. تو نباید خیلی چیزها رو از من‌ پنهان میکردی و خودت خوب میدونی منظورم از "خیلی چیزها" چیه. ولی چیکار کنم که اگه خودم هم جات بودم، همینکار رو میکردم.

جیسونگ، میخوام از روز اولی که دیدمت برات بگم. روز اولی که با خنده‌های لثه ای قشنگت وارد کافه شدی، اون کاغذ و پیام روش رو روی کاپ چسبوندی و بهم دادی. تو اولین قدم رو برای بهترین کردن روزهام برداشتی و من بابتش تا ابد قدردانم.

راستش، اولش تعجب کرده بودم. ولی وقتی اون مکالمه یکم ادامه پیدا کرد، متوجه شدم دارم کشش عجیبی رو به سمتت حس میکنم. عجیب نیست... تو واقعا همینطوری هستی. کاری میکنی آدم‌ها به سمتت کشیده بشن و... برای همینه که من الان اینجام. دفتر خاطراتت دستمه، روی تختت نشستم و دارم این رو مینویسم.

جیسونگ، ما روزهای عالی ای رو پشت سر گذاشتیم. تو نوشته بودی متاسفی که زندگیم رو تباه کردی، ولی اینطور نیست. عشق من، زندگی من با تو انقدر شیرین بود که هیچوقت بابت دیدنت پشیمون نمیشم. ولی ناراحتم که الان اینجا نیستی...

چیز کیک. وقتی فهمیدم چیز کیک دوست داری، بدنم ناخوداگاه بهم فرمان داد تا برات درستش کنم. حس میکردم بخاطر شروع اون مکالمه، چیزی شبیه "مدیون بودن" رو حس میکنم اما اون نبود. جیسونگ من خیلی زود فهمیدم که فقط دوست دارم خندیدنت رو ببینم.

تو با اومدنت خورشید رو به زندگیم آوردی. همونقدر نورانی بودی. همونقدر گرم و زیبا. و منِ احمق چقدر دیر فهمیدم چه دردهایی رو از درون تحمل میکنی و چیزی نمیگی. من واقعا آدم بدرد نخوری هستم.

بعد از دیدنت و قرار گذاشتن واسه بیشتر دیدنِ همدیگه، روزهام انقدر تند میگذشتن که نمیفهمیدم چطور دارن میگذرن. من فقط میدونستم که شب‌ها دارم با فکر دیدن تو، فردا صبح یا عصر، به خواب میرم و وقتی صبح میشد، دل دل میکردم تا هرچه زودتر ببینمت.

جیسونگ تا حالا بهت گفته بودم لب‌هات چقدر قشنگن؟ شبی که من رو بوسیدی.. راستش دروغه اگه بگم تعجب نکردم؛ ولی بیشتر از اون، حس میکردم قلبم داره منفجر میشه. حسش انقدر قشنگ بود که نمیدونم چطوری توصیفش کنم. نویسندگی تو برعکس من، خیلی بهتره ولی با اینحال، سعیم رو میکنم. بهرحال این قراره آخرین نوشته‌ی این دفتر باشه.

𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚Where stories live. Discover now