خاطرات عزیزم
درواقع... انقدر از نوشتن دور افتادم که نمیدونم چی باید بنویسم.این سه روزی که جا موند، حالم خیلی بد شد. چیزهایی که انتظارشون رو داشتم، به شدت سرم اومدن و متاسفانه، استارتش توی کافه خورد و این باعث شد که مینهو شک کنه. البته هنوز چیزی نفهمیده، ولی مدام سوال میپرسه و من به سختی میتونم بپیچونمش.
توی کافه، درست رو به روش، پشت میز نشسته بودم و باهاش حرف میزدم. یادم نیست چی میگفتم و چی میشنیدم فقط غرق لذت بودنش بودم و برای همین خیلی دیر متوجه شدم که علائمم دارن شروع میشن.
سرم دوباره گیج رفت. حالت تهوع گرفتم اما میدونستم چیزی قرار نیست بالا بیارم. فقط اون حالت تهوع رو مخ همراه با سرگیجه همیشه هست و همزمان، بدنم طوری به درد میاد که انگار یه نفر، دستهاش رو دورم حلقه کرده و داره انقدر فشارم میده تا استخوان هام بشکنن...
من خیلی سعی کردم توی چهرهم چیزی بروز ندم اما مینهو که احمق نبود... فهمید. تا غروب، توی همون کافه ازم مراقبت کرد. خیلی سوال پرسید و آخر مجبور شدم بهش بگم حساسیت معده دارم و گهگداری تا یه هفته اینجوری حالم بد میشه... ببخشید مینهو ولی مجبور بودم...
شب هم تا خونه همراهم اومد. میترسید تنهام بذاره اما من مجبورش کردم بره. و وقتی بالاخره رفت، من تونستم به راحتی علائمم رو بروز بدم. لرز بدنم که به زحمت جلوش رو گرفته بودم، به شدت توی صورتم کوبیده شد. چندین و چند بار بالا آوردم و خونریزی بینیم تا یه ساعت کامل بند نمیومد. در کل وضعم افتضاح بود و بدتر از همهی اینها، این بود که من نمیتونستم به هیچکس بگم بیاد و کنارم باشه.
و این از همهش بدتره! اینجوریه که تو کسایی رو توی زندگیت داری که خیلی برات با ارزشن. همونقدر که تو براشون هستی اما بخاطر همون ارزشی که برات دارن، نمیتونی ناراحتیشون رو ببینی...
من اون شب انقدر حالم بد بود که به هیچی جز خوابیدن نمیتونستم فکر کنم. این تنها راه حل مشکلاتمه. من میخوابم و امیدوارم که مشکلاتم فردا حل شده باشن... ولی این روزها حتی خواب آرومی هم ندارم.
فکر میکنم ساعت ۲ یا ۳ شب بود که بیدار شدم. تنم میلرزید و کرخت بود. کف دستها و گردنم عرق کرده بودن و سرم انگار داشت منفجر میشد. انگار یکی منو توی لیوان موهیتویی با تکه های یخ انداخته بود و هی تکون میداد... بدترین قسمتش این بود که من وسط تاریکی بیدار شدم و هیچی بدتر از این نیست.
بیدار شدن توی تاریکی مثل اینه که انگار آدم مجبور میشه به گذشتههاش برگرده و ترس از آینده رو حس کنه. باعث میشه کل حسهای بدت یه مرتبه توی سرت بریزن و تمام عواطف بدت که پشت تپههای خاکی وجودت پنهان کردی، سر بیرون بکشن.
من اون شب تا صبح بیدار موندم و لرزیدم و روز بعدش، متوجه شدم افسردگیم شدید تر از قبلش شده. من نمیخواستم از تختم بیرون بیام. نمیخواستم کاری کنم. چیزی بخورم. حرفی بزنم. گوشیم رو چک کنم. چیزی ببینم. نمیخواستم حتی نفس بکشم.
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...