خاطرات عزیزم
خیلی دلم میخواست وقایع نیمه شب دیشب رو اینجا زود و سریع بیان کنم چون هیجانم براش این اجازه رو نمیده که تعللی توش بکنم.اما اول میخوام از آقای بنگ و فلیکس بنویسم که امروز، جلوی در اصلی شرکت، دست هم رو گرفته بودن و لبخند به لب داشتن اما طبق قانون نانوشتهی قرارهای شرکتی، کسی فعلا نباید از این قضایا بو میبرد و من هم اگه اون لحظه وارد راه پله نشده بودم، نمیدیدمشون. البته فلیکس به آقای بنگ گفت که من از همه چی خبردارم و من هم براشون آرزوی خوشبختی کردم. مسخره بود انگار که مراسم عروسیشونه اما خب، شاید هیچوقت به مراسم عروسیشون نرسم.
نمیخوام مود خوبم رو با این افکار خراب کنم پس ادامه میدم.
مینهو رو هم امروز دیدم. از بدو ورودم به کافه، تا حدی دستپاچه و کمی غمگین بنظر میرسید. حتی لاتهی اون روزش هم مثل همیشه نبود و این کاملا مشخص میکرد حالش گرفته.فکر میکردم بخاطر حرفهای دیروزمون باشه. شاید هنوز فکر میکنه من کس دیگهای رو دوست دارم و ناراحت شده. من میتونستم اون لحظه و اونجا، هزاران احتمال رو در نظر بگیرم و با لبخند بهش نگاه کنم. انواع سناریوهای اعتراف کردن بهش رو توی ذهنم بچینم و بهترینشون رو انتخاب کنم تا انجام بدم.
وقتی لاتهم رو آورد، بهش گفتم "حالت خوبه؟ گرفته بنظر میای"
لبهای قشنگش رو بهمدیگه فشرد. دستهاش رو توی جیب شلوارش کرد و گفت "جداً؟ شاید. نمیدونم. درکش سخته"
"شبیه شکست عشقیه؟" با خنده گفتم و با غم جواب داد "آره"
مطمئن شدم. دیروز داشت درمورد من صحبت میکرد و حالا نوبت من بود تا بزرگترین قدم رو بردادم. نوبت من بود که ریسک کنم و همون کاری رو انجام بدم که فلیکس رو بابتش تشویق کردم.
من توی همون کافه، بزرگترین تصمیم زندگیم رو گرفتم. بهش گفتم "شب ساعت چند میخوابی؟"
از سوال یهوییم متعجب شد. حق هم داشت خودم هم بودم تعجب میکردم. گفت "۱۱ یا ۱۲ حدوداً. چطور؟"
گفتم "خب عالیه! میای ساعت ۱۲ بریم یجایی؟"
توهم من نبود اما اون واقعا لبخند زد. سرش رو تکون داد و گفت "باشه. من بیام دنبالت؟"
"نخیر. خودم میام. آدرست رو دقیق بگو تا با اسب سفیدم بیام دنبالت" گفتم و خندید. آدرسش رو گفت و بعد مشغول کارش شد. من اون روز، زودتر از هروقت دیگهای از کافه زدم بیرون. نیاز داشتم برای اتفاقی که شب قرار بود بیفته، به خوبی آماده بشم.
وقتی به خونه رسیدم، اول از همه سر کمدم رفتم. همیشه سونگمین رو بخاطر وسواسش سر لباس انتخاب کردن موقع سر قرار رفتن با دوست دخترهاش مسخره میکردم اما این بلا سرم اومد. کارما سرم آورد!
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...