خاطرات عزیزم
الان، درحالی قلم به دست گرفتهم و دارم مینویسم که بارون به شیشهی پنجرهی روی سقف میخوره و صدای گوش نوازش رو به گوشم میرسونه. تا دقایقی پیش، آهنگی گذاشته بودم اما وقتی بارون شروع شد، تصمیم گرفتم که به این موسیقی دلنواز طبیعت گوش بدم.امروز روز خوبی بود. نمیخوام بگم معمولی بود چون این روزها هیچ چیز زندگیم معمولی نیست. حتی سنگ فرشهای پیاده رویی که چندین ساله طی میکنم هم دیگه معمولی نیستن. حس سرزندگی و خوشحالیای دارم که باعث میشن هیچکدوم از اون سنگها مثل هم نباشن!
امروز صبح که بیدار شدم، طی یک تصمیم آنی، خواستم که موهام رو رنگ کنم و برای همین، وقتی سرکار بودم، از خانم چوی و فلیکس خواستم که رنگ مویی که بهم بیاد رو پیشنهاد بدن.
نظر فلیکس روی بنفش بود و نظر خانم چوی روی سورمهای و در نهایت با رای اکثریت که شامل ۳ بر ۱ میشد، سورمهای رو انتخاب کردم و برای همین، بعد از تعطیل شدن دفتر، به آرایشگاه رفتم و موهام رو رنگ کردم.
ذوق خاصی برای نشون دادن موهای جدیدم به مینهو داشتم. احمقانه بنظر میاد. انگار که من یه پسر بچهی راهنمایی هستم که هرکاری میکنه تا جلوی کراشش خوب بنظر بیاد. اما من این حماقت رو دوست دارم!
وقتی کمی دیر تر از همیشه در کافه رو باز کردم، متوجه شدم که مینهو از همیشه زودتر به سمت در چرخید و با دیدن من، انگار کمی آروم شد. میخوام این امید شیرین و شاید واهی رو به خودم بدم که نگرانم شده بوده... امید داشتن که ایرادی نداره نه؟!
وقتی جلوی پیشخوان قرار گرفتم، با ذوق به چشمهای قشنگش که روی سورمهایهای موهام نشسته بود، نگاه کردم. انگار خوشش اومده بود چون زیر لب گفت "بهت میاد" و نفهمید که من رو با این جمله به اوج برد و برگردوند.
من تشکری کردم و اینبار متفاوت تر از همیشه، اسپرسو سفارش دادم. پشت میز همیشگیم نشستم و به مینهو نگاه کردم که بلافاصله مشغول درست کردن سفارشم شد.
الان که فکر میکنم من به خودم قول داده بودم که به دیدن آجوشی برم و هنوز نرفتم. وعدهی دیدن خانوادهام هم روی هوا مونده و هنوز اقدامی براش نکردم. شاید فردا با هیونگ تماس تصویریای بگیرم و بهش بگم که شب به خونهی بابا و مامان بریم...
نمیدونم دارم خاطره مینویسم یا دفترچهی یادداشت برای کارهای فردام رو... ولی خب از اونجایی که مغز من مثل ماهیهای کوچولوی توی آکواریوم خونهی خانم چوی هستش، باید یه جایی اینها رو یادداشت کنم...
امروز به طرز عجیبی دوست داشتم باهاش صحبت کنم اما نمیشد. بنابراین وقتی اسپرسوی من رو روی میزم گذاشت، خیلی زود پرسیدم "خیلی سرت شلوغه؟" و امیدوار بودم با توجه به خلوتی کافه، جوابم رو بده.
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐨𝐫𝐚𝐧𝐬𝐢𝐚
Fanfiction"من نیاز دارم توی این هیجانات عشقی که نمیدونم فرجامی براش هست یا نه، تو رو کنارم داشته باشم. حرارت وجود دل انگیزت رو درست کنار دستم، وقتی وسط خیابون خلوت نشستیم و به ستاره ها نگاه میکنیم، حس کنم. نیاز دارم جوری مدام پیشت باشم تا دیگه چیزی مثل دلتنگی...