-Part 1

285 57 8
                                    

همیشه از مه غلیظی که اطراف جنگل پشت خونه ی پدرش غوطه ور بود میترسید .
به این فکر میکرد که اون مه از کجا میاد؟ اینکه اون مکان مداوم و همیشه پر از مه بود، جدای از ترسناک بودنش کنجکاوی پسر رو هم درگیر خودش کرده بود.
قرار بود تعطیلات تابستان رو پیش پدرش بمونه؛ میخواست برای اون مرد هم وقت بذاره که مبادا از تنهایی نبود مادرش رو حس کنه. 
وقتی به مه همیشگی جنگل فکر میکرد میترسید، اما حس کنجکاوی همچنین دلتنگیش برای پدرش اون رو ترغیب کردن که زودتر از قبل به پدرش سر بزنه برای همین روز بعد امتحاناش بلیط قطار گرفت و وسایلش  و از چندروز قبل آماده کرد.  。。。。。。。。。。。。。。。。。。。
+مینهو، آماده شدی؟ باید بری دیگه زود باش .

درحالی که کوله پشتیشو روی کمرش مرتب میکرد از اتاق بیرون دوید .
+چمدونت کو پس؟ 
نگاهی به مادرش کرد و با دستش به پیشونیش ضربه زد .
تو اتاق رفت و چمدونو آورد؛ یهو انگار بازم یاد چیزی افتاده باشه با غر غر دوید تو اتاقش .
_دوربینم یادم رفت! همیشه اینطور وقتا بی حواس میشم .
مادرش در حالی که از حرکات بی حواس پسرش خندش گرفته بود، وسایلش رو کمکش بیرون برد و به دست همسرش سپرد .
با بیرون اومدن مینهو از در خونه مادرش ازش پرسید چیزی جا گذاشته یا نه تا مطمئن بشه پسر بی حواسش وسایلش رو برداشته و بلافاصله بعد از سوار شدن ماشین به سمت ایستگاه قطار حرکت کردن .
موقع سوار شدن قطار مادر و ناپدریش رو دید که برای بدرقه ش جلوش ایستادن و وسایلش رو به دستش میدن .
+امیدوارم تعطیلاتت بهت خوش بگذره مینهو، زود برگرد پیشمون دلمون برات تنگ میشه .
دنیل مرد بدی نبود. همیشه هوای مادرش رو داشت و هیچوقت کاری نکرد که مینهو حس کنه این آدم مناسب خانواده شون نیست، پس لبخندی زد و مادرش رو برای آخرین بار در آغوش گرفت .
_مادرم رو بهت میسپرم دن. ناامیدم نکن! 
بعد از برداشتن وسایلش وارد قطار شد  و واگن مورد نظرش رو پیدا کرد و بالاخره با آرامش نشست تا استراحت کنه .
ذهنش درگیر اون مه عجیب بود و هیچ اتفاقی باعث نمیشد که مینهو از تصمیمی که گرفته بود برگرده؛ امیدوار بود بتونه راز مخفی ای که هرسال از کشف کردنش واهمه داشت رو پیدا کنه.
。。。。。。。。。。。 。。。。。。。。
با تکون های شدید و سر و صدایی که شبیه کوبیدن چیزی به در و دیوار داخل قطار بود، قطار ایستاد و صدای همهمه ی جمعیت باعث شد که هدایتگر قطار از پشت میکروفون حرف بزنه .
+مسافران عزیز، مشکل جزئی پیش اومده. لطفا همه در واگن های خودشون بمونن و بیرون نیان.
همه با ترس و همهمه داخل واگن هاشون رفتن. امااین بین اوضاع برای مینهو جور دیگه ای بود.
همون لحظه ای که قطار ایستاد خواست از در بیرون بره تا ببینه مشکل چیه ولی همین که در رو باز کرد با بدن بی جون شخصی تو دستای یه پسر سیاه پوش روبرو شد. وقتی سر و صدای داخل قطار کم شد، قطار دوباره راه افتاد اما مینهو با دیدن اون صحنه سر جاش خشکش زده بود.
در این بین پسر سیاه پوش جسم بیحال مردی که بین دستاش بود رو از در باز قطار بیرون انداخت و قبل از اینکه مینهو حرکتی بزنه دستش رو جلوی دهن مینهو گرفت و بعد از وارد شدن به کوپه ش، درب کشوییش رو محکم بست .
همه ی این اتفاقات در کمتر از پنج ثانیه افتاده بود و لینو نمیدونست این همه سرعت و آمادگی بدنی در این شخص چطوری به وجود اومده.
_صدات در بیاد رگتو پاره میکنم. 
با شنیدن صدای بم کنار گوشش و بدنش که درون بازوهای قدرتمندی فشرده میشد، از افکارش بیرون اومد. تازه متوجه اوضاع بدش شده بود و ترس وجودش رو فرا گرفته بود.
به دستای قدرتمند اون فرد چنگ زد اما وقتی دید نمیتونه از شرش خلاص بشه، گاز محکمی به ساعدش گرفت و همین باعث شد اون مرد بالاخره کنار بره. 
هنوز یک ثانیه از آزادیش نگذشته بود که گلوش فشرده شد و به دیواره ی واگن چسبید. 
با چشمای ترسیده به شخصی که جلوش ایستاده بود نگاه کرد .
همینطور که تلاش برای بیرون اومدن میکرد، چشم های طوسی رنگی که مقابلش بودن توان مینهو رو اسیر خودشون کردن و درنهایت دست از تقلا کشید. 
_فقط لبات و بهم بدوز تا اون مأمورا متوجه من نشن. بعدش آزادت میکنم بری کوچولو!
با صدای دورگه و خاصی کلمات از زبان پسر ادا شدن. جذابیت صداش به کنار، منظورش کی بود؟ اصلا به مینهو چه ربطی داشت؟ تازه به خودش اومد و بخاطر اینکه بلایی سرش نیاد، سرشو به معنی تایید تکون داد. تنها از این راه میتونست خودش رو نجات بده اما بازهم نمیتونست درمقابل اون نگاه و این صدا مقاومت کنه .
پسر کمی عقب رفت و دستش رو از گلوی مینهو برداشت .
اون لحظه تازه تونست به چهره ی پسرک روبروش نگاه کنه. اون بچه، بیش از اندازه زیبا بود. میخواست کمی دستش بندازه و از این فرصت برای سرگرمیش استفاده کنه تا حواس مینهو رو هم از چیزی که دیده بود پرت کنه.
+صدای نفسات نمیاد. قبل از اینکه بدست من بمیری از نفس نکشیدن خودت خفه میشی این اشکال نداره؟
تازه یادش اومد که به اکسیژن احتیاج داره، اخم کمرنگی کرد و صورتش رو سمت دیگه ای چرخوند.
نفسهای پی در پی و عمیقی کشید و دستش رو روی گلوش و قفسه ی سینش کشید آروم تا حالش بهتر بشه همزمان به چشمهای طوسی رنگ پسر مقابلش خیره شد. 
پسر با لباسهای سر تا پا مشکی و ماسک سیاهی که روی بینی و لبهاش رو پوشونده بود ن ایستاده بود و تک تک اون لباسها توی اندام ورزیده ی اون پسر توجه مینهو رو به خودشون جلب میکردن .
نمیتونست حقیقت رو از خودش پنهان کنه. از نظر مینهو اگر جذابیت به شکل یک آدم در میومد قطعا اون پسر به تصویر کشیده میشد. نمیدونست چقدر بهش خیره نگاه کرد اما وقتی به خودش اومد که پسر روی صندلی جلوی مینهو نشست و نفسش رو راحت بیرون داد.
چشمای پسر مشکی پوش نگاهش ر و دنبال کرد و سرتاپای مینهو رو از نظر گذروند. با اینکار توجه مینهو رو جلب کرد و بعد سرش رو کمی کج کرد. 
_به چی اینطور خیره شدی؟ 
اون لحظه بود که تازه به خودش اومد و سرش ر و به طرفین تکون داد تا حواسش سرجاش بیاد. 
_هی... هیچی
صداش شبیه زمزمه بود. زمزمه ای که پسر سیاه پوش حاضر بود قسم بخوره هرگز قبلا شبیه این صدا رو هم نشنیده بود.
دوباره لب زد اما کنجکاوی داخل صداش ذات شیطونش رو به نمایش گذاشت.
_چرا اومدی توی این واگن؟ خلافکاری؟ پلیسا دنبالت بودن؟ یا برعکس؟ اصلا چرا منو تهدید کردی؟ من گروگانتم؟ 
ابن سوالات رو درحالی به زبون آورد که هربار چشماش از کنجکاوی و ترس درشت تر از قبل میشد و خودش رو کم کم خم کرد تا جایی که داشت میفتاد کف قطار اما صداش آروم بود تا کسی غیر شخص مقابلش اون رو نشنوه. 
نیشخند پسر از دید مینهو دور موند. ماسک سیاه مانع دیدش شد ولی، صداشو شنید. از نظر اون پسر مینهو بچگانه ترین حالت فکری رو داشت که تا الان دیده بود. خم شد و با
فشاری که به شونه ش وارد کرد اون رو کامل سر جاش نشوند.
_خنده دار نیست وقتی من تا این حد ترسیدم. بدون اجازه هم دیگه بهم دست نزن جناب اقای... .
صدای مینهو رگه هایی از عصبانیت در خودش داشت و قسمت اخر حرفش مکث کرد و همین باعث شد اون پسر از جاش بلند شه و بایسته .
مینهو همزمان از جا پرید و روی صندلی واگن ایستاد که سرش محکم به سقف آهنیش خورد. 
آخ بلندی گفت و سرشو گرفت ولی برای حفظ غرورش همون حالت ایستاد و به چشمهای چان خیره شد.
پسر بزرگتر جلوتر اومد و سرشو بالا گرفت و به چشم های گرد مینهو نگاه کرد.
_اسمم چانه، بنگ چان؛ ولی تو با این هیکل ریزت فکرنکنم در حدی باشی که از من سوال و جواب کنی بچه جون .
اخمای مینهو تو هم رفتن و از روی صندلی پایین اومد و سینه به سینه ی پسر ایستاد، قد پسر فقط کمی بلند تر بود ولی دلیل نمیشد که کم بیاره! 
_کی در حد و اندازه ی تو نیست؟ اصلا تو کی هستی که انقدر خودت رو گرفتی برای من؟ من در حد و اندازه ی تو رو تشنه میبرم لب چشمه تشنه برمیگردونم جناب . مینهو با تمسخر کلماتش رو بیان کرد؛ باعث شد ابروهای چا ن از تعجب بالا بره. به هرحال اون از ماهیت چان خبر نداشت ولی انگار بویی هم از ترس نبرده بود .
+پس راهکار تو برای خلاصی از شر ادمای خطرناک تمسخره؟ و قانونی برای مجازات کسی که همین الان تو رو توی این کوپه ی قطار بی سر و صدا به قتل برسونه چیه؟ خبر داری؟ 
مینهو ترسید اما سعی کرد به روی خودش نیاره. دیده بود که چان با بی رحمی مردی که بین دستاش بی جون بود رو چطور از قطار بیرون انداخت.
دستش رو روی قفسه سینه ی پسر کوبید و خواست هلش بده که نتیجه برعکس شد و خودش روی صندلیش افتاد و اخماش از درد تو هم رفت .
چان با صدای بلندی خندید و خودش رو روی صندلی جلوی مینهو پرت کرد، به کمر دراز کشید و نقاب کلاهش رو تا روی صورتش کشید. 
_از این به بعد وقتی با کسی به طور لفظی یا بدنی میجنگی اول ببین در حدش هستی یا نه؟ اگه نیستی خودت زودتر تسلیم شو بچه و تهدید تو خالی نکن.این قانون به زندگی یکی مثل تو عمر طولانی تری میبخشه. فقط تا پایان این مسیر همراهت منم. بعد از اون میذارم که بری پس ساکت شو و بگیربخواب. 
مینهو به حرفای چان گوش داد، لحن دستوری و جدی چان باعث میشد که سکوت کنه ولی با اینحال اخم بین ابروهاش رو حفظ کرد تا پسر مرموز بیشتر از این ضعفش رو نبینه. 
کوله پشتیش رو محکم بغل کرد و بی حرف خودش رو روی صندلی جمع کرد؛ به خاطر خستگیش توی حالت خواب و بیداری بود ولی در نهایت بی توجه به شرایط به خواب رفت.
با صدای سوت قطار مینهو تکون یهویی خورد و زیر چشماش  و باز کرد. کمی گیج میزد. سعی کرد موقعیت رو به خاطر بیاره ولی با دیدن یک جفت چشم مشکی درست مقابل صورتش ترسید و با حالت دفاعی دستش رو محکم توی سر فرد مقابلش کوبید .
چان بود. یهو یادش اومد که با چان توی قطار بوده ،ولی
اولین سوالی که توی ذهن مینهو نقش گرفت رنگ چشمای تغییر کرده ش بود. مطمئن بود که رنگ چشمهاش طوسی بودن اما الان کاملا مشکی شده بود؟ امکان نداشت.
+پاشو باید بریم بیرون قطار به مقصد رسیده. 
چان دستش رو روی سرش گذاشته بود و درحالی که با اخم مینهو رو نگاه میکرد، حرفش رو زد و بالاخره بعد از عقب رفتنش مینهو نفس آرومی کشید .
انقدر از این پسر ترسیده بود که باعث بشه همین الان داد بزنه و بخواد فرار کنه و حتی الان کتکش زده بود و از ری اکشن ندادن چان بیشتر ترسیده بود .
پسر وسایل رو برداشت و بیرون قطار برد اما مینهو دنبالش دوید و از بین جمعیت به سختی به چان رسید. با تمام قدرت وسایلش رو از دست چان کشید و اخم غلیظی کرد .
_حق نداری بهشون دست بزنی .
ابروهای بالا رفته ی چان و نگاه متعجبش رو دید ولی با یه قیافه ی حق به جانب، بدون حرف، چمدونش رو روی زمین کشید و کوله ش رو روی شونه هاش جابجا کرد و سمت خروجی راه افتاد.
متوجه شد که چان در سکوت شونه به شونه ش در حال راه اومدنه، اما بخاطر غرورش انگار که کنار دیوار راه بره وجودش رو نادیده گرفت و به راهش ادامه داد، چون هنوز تهدید چان درمورد گرفتن زندگیش براش بولد بود .
از خروجی که خارج شدن چان بدن بزرگ و ورزیدش رو جلوی مینهو کشید و باعث توقفش شد. با حالت متفکری دستش رو روی سرش کشید و رو به مینهو حرف زد".
+دستای سنگینی داری ،با اون ضربه ی بی پروایی که زدی حتی سر محکم منم درد گرفت کوچولو. 
مینهو ساکت بود اما چان هم منتظر جواب مینهو نشد و اینبار روی صورتش خم شد و به چشم هاش زل زد. مینهو متوجه رنگ طوسی چشمای چان شد؛ دوباره تغییر کرده بودن و این باعث ترس مینهو شد. اون پسر واقعا عجیب بود.
+در مورد اتفاقی که توی قطار افتاد با هیچکس حرف نزن.
وگرنه موقعی که پیدات کنم، حتما با مرگ دست و پنجه نرم میکنی. اگر هم فراموششون کردی، چه بهتر.
مینهو چند ثانیه متعجب به چشمهای چان خیره شد و وقتی که پلک زد دیگه اون پسر مشکی پوش رو جلوش ندید .
با تعجب و حالت عجیبی که داشت سرش رو کج کرد و چندلحظه توی افکارش غرق شد .اگر غیب شدن چان یهویی نبود لینو حتما این جمله رو به زبون میاورد ." 
_این مردک فکر کرده کیه که تهدیدم میکنه ؟ 
اما، چان غیبش زده بود. تنها کاری که کرد این بود که به اطرافش نگاه کنه ولی، فقط با مسافرهایی روبرو شد، که از قطار بیرون اومده و سمت خانواده هاشون میرفتن. وجود چان، بیش از حد عجیب و غریب بود انقدری که فکر میکرد توهم زده.
این دلیل خوبی بود؛ با فکر اینکه توهم زده نفس عمیقی کشید، مینهو آدمی نبود که بخاطر یه پسر سیاهپوش بهم بریزه. سرش رو تکون داد و هوای تازه رو توی ریه هاش کشید. با تلنگری که صدای مشتاق پدرش بهش زد اتفاقات رو به طور کامل از یاد برد .
_هی لینو.. لینووو.. من اینجاام... 
به سمت صدای پدرش برگشت. پسرک 19 ساله همینطور که چمدونش رو روی زمین میکشید و به سمت پدرش میدوید، جوری توی آغوش پدرش فرو رفت که انگار برای اولین بار بعد از سالها پدرش رو دیده بود .
_دلم برات تنگ شده بود دد. خیلی خیلی خیلی زیا د. 
استف لبخندی زد و موهای پسرکش رو نوازش کرد. 
+دل منم برات تنگ شده بود لینو، اگه تعطیلات نمیومدی پیشم قطعا میومدم خونتون و بعد از سر به نیست کردن ناپدریت تو رو میدزدیدم .
لینو خندید و کمی عقب رفت و دست پدرش رو توی دستاش گرفت و به گرمی فشرد. 
_دد چرا همیشه وقتی پیشتم منو لینو صدا میزنی؟ گاهی یادم میره اسمم مینهوعه. هنوزم نمیخوای بگی چرا لینو رو برام انتخاب کردی؟ 
خنده ی پدرش صدا نداشت ولی وقتی حرف زد رگه های طنز توی صدای پدرش باعث خنده ی لینو شد. 
+چکار کنم؟ تو یه دو رگه ای و باید به رسم های مادرت و قوانین پدرت پایبند باشی فرزندم. هیچوقت با یونهی سر اسمت به توافق نرسیدیم .
لینو خنده ی دیگه ای کرد و با انداختن دستش دور کمر پدرش ،به سمت ماشین قدیمی استف رفتن.
در این بین، چان، پسر مشکی پوشی که پشت یکی از بنر های تبلیغاتی مونده بود، تا رفتار پسرک کوچکتر رو تحت نظر بگیره، از اینکه مطمئن شد پسر فراموشش کرده و همچنین اسم اون پسرک رو شنیده بود، بالاخره راضی شد و با لبخند مرموزی که روی لباش نقش بست، فقط در عرض چند لحظه از اون مکان ناپدید شد.

+-+-+-+-+
اینم از پارت اولش، از خوندش لذت ببرید.

The Secret Of Silver DeathWhere stories live. Discover now