-Part 11

165 24 4
                                    


The Secret Of Silver Death 11

با بلند شدن یهویی هیونجین و رفتنش سمت راهی که به خونه ی لینو منتهی میشد، جیسونگ از جا بلند شد و دنبالش راه افتاد اما فضولیش بی موقع گل کرده بود و زورکی خودش رو نگه داشت تا حرفی نزنه.
کمی بعد وقتی نزدیک خونه ی لینو شدن سوالی به هیونجین نگاه کرد و به حرف اومد".
+هی چرا داری میری خونه استف و لینو؟ من اونجا رفتم استف بهم گفت که لینو اونجا نیست و ازش خبر نداره. با رسیدن به اون خونه ی سیاه سفید، بدون توجه به ازشگذشت و راهش روسمت جنگل پشت خونه ادامه داد .
جیسونگ متعجب از توقف نکردن هیونجین اخمی کرد و سر جاش ایستاد. از بچگی درمورد اون جنگل ترسناک و راز های زیادش شنیده بود و الان نمیدونست چرا هیونجین به سمت اون جنگل میره .
+هی هیونجین ش ی اونجا خطرناکه. میخوای منو اونجا سربه نیست کنی اره؟ 
هیونجین که از سوالای زیاد و توهمات جیسونگ اعصابش خورد شده بود سمتش برگشت و با لحن جدی حرف زد"  .
+خوب گوش کن، من از توهمای  تو خوشم نمیاد و از حرفای بیخود و سوالهای رو مخت متنفرم. تو گفتی حوصلت سر رفته و چند وقته که دوستات رو ندیدی. من میدونم لینو کجاست حالا میخوای لینو رو ببینی یا نه؟ 
+پاشو و دنبالم بیا ولی دستت رو زیاد تکون نده تا خونریزی نکنه جیسونگ. 
با بلند شدن یهویی هیونجین و رفتنش سمت راهی که به خونه ی لینو منتهی میشد، جیسونگ از جا بلند شد و دنبالش راه افتاد اما فضولیش بی موقع گل کرده بود و زورکی خودش رو نگه داشت تا حرفی نزنه.
کم ی بعد وقتی نزدیک خونه ی لینو شدن سوالی به هیونجین نگاه کرد و به حرف اومد".
+هی چرا داری میری خونه استف و لینو؟ من اونجا رفتم استف بهم گفت که لینو اونجا نیست و ازش خبر نداره.
با رسیدن به اون خونه ی سیاه سفید، بدون توجه ازش گذشت و راهش روسمت جنگل پشت خونه ادامه داد. جیسونگ متعجب از توقف نکردن هیونجین کنار خونه استف اخمی کرد و سر جاش ایستاد. از بچگی درمورد اون جنگل ترسناک و راز های زیادش شنیده بود و الان نمیدونست چرا هیونجین به سمت اون جنگل میره. 
+هی هیونجین شی اونجا خطرناکه. میخوای منو اونجا سربه نیست کنی اره؟ 
هیونجین که از سوالای زیاد و توهمات جیسونگ اعصابش خورد شده بود سمتش برگشت و با لحن جدی حرف زد"  .
+خوب گوش کن، من از توهمای تو خوشم نمیاد و از حرفای بیخود و سوالهای رو مخت متنفرم. تو گفتی حوصلت سر رفته و چند وقته که دوستات رو ندیدی. من میدونم لینو کجاست حالا میخوای لینو رو ببینی یا نه؟ 
جیسونگ با ابروهای بالا رفته سمت هیونجین دوید و بازوش رو محکم بین دستاش گرفت .
+از لینو خبر داری؟ 
سوال جیسونگ باعث شد هیونجین به سمتش برگرده و کلافه نگاهش کنه. گونه های جیسونگ، چشمای گرد و لبهای نازکش، چهره ی معصوم و کیوتش، اون برای هیونجین بانمک بنظر میرسید اما این دلیل نمیشد که بخاطر عصبانیتش گردن اون پسر پر جنب و جوش و پرحرف رو همونجا نشکنه، چون هیچوقت حوصله ی آدما و سر و کله زدن باهاشون رو نداشت مخصوصا الان که اون آدم انقد پرحرف بود و به اجبار در مقابلش مسئول شده بود .
+آره
به همین کلمه اکتفا کرد. نگاهش رو از جیسونگ گرفت، نفس عمیقی کشید و دوباره سمت جنگل به راه افتاد.
جلوتر، روبروی درختان سرو که بینشون رو مه گرفته بود و ورودی جنگل به حساب می اومد، ایستادن. هیونجین بدون اینکه حرفی به جیسونگ بزنه، سر پسرک کوچیکتر رو توی آغوشش گرفت و بعد از چند لحظه، خودشون رو بروی همون رود خونه ای که مخفیگاه خو نآشام ها بود پیدا کردن .
جیسونگ با دیدن رودخونه و فضای اطرافش، اتفاق چند لحظه پیش رو فراموش کرد و با شگفتی و ذوق بلندی داد زد" .
+واو، اینجا.... شبیه بهشتهههه.
ذوقش زیاد طول نکشید .هیونجین پلکان آهنی رو باز کرد و دستش رو پشت کمر هان گذاشت و زودتر از خودش اون رو از پله ها پایین هل داد. 
+برای متعجب شدن هنوز راه زیاد داری هان جیسونگ .
همون راه پله و مسیر تاریکی که لینو برای بار اول بعد از قدم گذاشتن به اینجا طی کرده بود رو، جیسونگ هم طی کرد با این تفاوت که به همه چی جوری نگاه میکرد انگار به موزه اومده و داره اجسام نایابی مثل اسکلت دایناسورها یا آج ماموت ها یا دیوارهای خونه های قدیمی رو نگاه میکنه . هیونجین که از جنب و جوش جیسونگ خسته شده بود بازوی پسر رو توی مشتش گرفت و اون رو سمت داخل عمارت کشید.
لینو پشت پیانوی داخل اتاق چان نشسته بود و داشت آهنگی رو با آرامش می نواخت و انگشتهای زیباش رو روی کلاویه ها میکشید. انقدر غرق در آهنگ شده بود که ورود دونفر دیگه رو به اتاق احساس نکرد. 
جیسونگ با دیدن پسری که پشت پیانو نشسته بود کمی چشمهاش رو ریز کرد و وقتی دوست عزیزش لینو رو شناخت جیغ بلندی کشید و صدای جیغش که باعث ترس پسرک پیانیست شده بود باعث شد  دستش رو محکم روی کلاویه ها بزنه و سم ت جایی که صدای جیغ رو شنیده برگرده. 
قبل از اینکه فرصت کنه صورت شخصی که جیغ کشیده رو ببینه توی آغوش گرمی فرو رفت. بوی عطرش آشنا بود ولی لینو مطمئن نبود که بتونه اون فرد رو تو عمارت خو نآشام ها ببینه بخاطر همین سعی کرد اول از حدسش مطمئن بشه .
دستش رو روی شکم فرد مقابلش گذاشت و به عقب هلش داد و وقتی صورت جیسونگ رو دید با تعجب و خوشحالی هین بلندی کشید و اینبار لینو بود که دوستش رو توی بغلش می گرف ت.
_یاا جیسونگااا، کلی دلم تنگ شده بود برات. 
صدای آخ جیسونگ باعث شد لینو کمی عقب بره و متعجب به دوستش نگاه کنه.
_هی چیشدی؟ 
جیسونگ نگاهش رو با خوشحالی مصنوعی به لینو داد و آرنج باند پیچی شده ش رو نشون لینو داد .
+ منم دلم میخواد از سر دلتنگی کلی محکم بغلت کنم لینویا ولی آرنجمو به فاک دادم .
لینو اخم محوی کرد و موهای جیسونگ رو آروم نوازش کرد. 
_با چی به فاکش دادی؟ باز چیکار کردی هان؟ 
+میخواستم تا یه نفر بهم توجه کنه. البته بگم که، عمدی هم نبود.
جیسونگ به هیونجین اشاره کرد و بعد حالت لبخند احمقانه ش رو با اخم بانمکی عوض کرد. لینو آروم دست جیسونگ رو گرفت و به هیونجین نگاه کرد.
_کار توعه؟ اصلا چرا رفتی دنبال دوستم و آوردیش اینجا؟ میدونی اگه چان بفهمه تنبیهت میکنه؟ 
هیونجین دست هاش رو روی سینه ش تو هم قفل کرد و کمی جلوتر اومد  و با چشم غره به جیسونگ نگاه کرد .
+دوستت دست و پا چلفتیه اینم تقصیر منه؟خودش افتاد رو زمین به من مربوط نیست .
صورتش رو سمت لینو برگردوند و اخمش رو باز کرد تا صداقت گفتارش معلوم بشه.
+دستور چان بود. میخواست حوصله ی تو سر نره ازم خواست دوستات رو بیارم تا ببین ی. قرار نبود همین امروز باشه، من فقط رفته بودم ببینم کجا پیداشون میکنم، سئو چانگبین خیلی سرش شلوغ بود بخاطر همین سمتش نرفتم ،جیسونگ رو راحت پیدا کردم، هرچند نمیخواستم امروز بیارمش ولی دوست پیش فعالت زد خودش رو ناکار کرد و من ناچار شدم بیارمش تا تو رو ببینه و دست از سرم برداره .
حین حرفهای هیونجی ن، جیسونگ با کنجکاوی و بیخیالی به اطرافش نگاه میکرد و با دیدن هر قاب یا هر تیکه از دیوار که سنگ کاری و تزئین شده بود لبخندش پررنگ تر میشد و دیدن همین حالات پسرک زیبا و شیرینی که جلوشون ایستاده بود باعث شد که هیونجین و لینو ساکت بمونن و از ادامه مکالمه شون صرف نظر کن ن. 
در همین حین فلیکس وارد سالن شد و با دیدن مهمون جدیدشو ن با خوشحالی داخل رفت و با بغل کردنش خوش
آمدی به جیسونگ گفت. از حس بوی میوه عقب تر اومد و با تعجب به جیسونگ نگاه کرد .
+جیسونگا، چرا شبیه سنجابی شدی که داخل میوه های درختا لونه درست کرده؟ بوی میوه میدی .
جیسونگ خندید و بعد با قیافه ی شاکی رو به فلیکس حرف زد .
+اینا کار هیونجینه هرچند میندازه گردن من ،نگاه ک ن چه بلایی سر منو لباسام آورده باعث شد هم دستم آسیب ببینه هم تموم بابل تی خوشمزه ی عزیزم روی لباسام خالی بشه .
هیونجین دستش رو بین موهای جیسونگ برد و یه قسمتش که بهم چسبیده بود رو از هم جدا کرد.
+این با یه حمام حل میشه، اصلا دلم نمیخواد ولی چون غیر از مردم توی خیابون یکی یکی داری آبرومو پیش خونواده و برادرامم میبری، یه دست لباس بهت میدم تا بپوشی و انقدر سلیطه بازی در نیاری .
این و گفت و سمت در رفت. فلیکس و لینو نگاه معنی داری بهم کردن و بعد از رفتن هیونجین بلند خندیدن و به جیسونگ نگاه کرد ن فلیکس به حرف اومد" .
_جریان چیه که هیونجین همچین کاری میخواد بکنه؟ برادرم بعد سالها حاضر شده لباسای قیمتیش رو با کسی شریک بشه و این خیلی عجیبه .
جیسونگ روی مبل نشست و نگاهش رو به فلیکس داد.
+داشتم میدوییدم سمتش، خوردم به کمرش افتادم زمین، گریه زاری الکی راه انداختم همه مردم سرزنشش کردن و فحشش دادن تا بالاخره راضی شد منو بلند کنه و حتی دستمم پانسمان کنه.
لینو و فلیکس دوباره بلند خندیدن و کنار جیسونگ نشستن .
هرچند نبود چانگبین برای لینو و جیسونگ به چشم میومد
ولی باز هم اون شب به لینو با وجود دوستش آرامش تزریق میشد .
حین حرف زدن جیسونگ و لینو بود که هیونجین وارد شد و لباسای سفید و دوست داشتنیش رو ر وبروی جیسونگ گذاشت. جیسونگ بدون اینکه به فکش استراحتی بده درمورد اتفاقات اخیرش برای لینو تعریف میکرد و همزمان لباسهاش رو با لباسهای هیونجین عوض میکرد. حرفهاش حتی
هیونجین و فلیکس رو هم سرگرم کرده بود، انقدری که زمانرو از دست داده بودن و تموم مدت کنار اون دوتا دوس ت  نشسته بود ن و بهشون گوش میدادن. 
پسرک شیرین زبون نصف روز رو کنار لینو گذروند و در مورد اتفاقهایی که این مدت برای لینو افتاده بود هم شنید و حالا میدونست که چرا دوست عزیزش رو به چنین جایی آوردن .
بعد از گذشت چند ساعت بالاخره وقت رفتن جیسونگ رسید.
پسرک الان همه ی راز خو نآشام ها رو غیر از قسمت خطراتش میدونست، اما باز هم بهشون حس بدی نداشت چون دیده بود بدون اینکه بهشون حمله کنن به راحتی باهاشون هم صحبت میشن و جوری رفتار میکنن انگار هیچ تفاوتی با انسان ندارن .
جیسونگ جلو رفت و دست لینو رو گرفت و آروم فشرد.
+لینو میخوای اینجا بمونی؟ من نمیدونم چطوری، ولی اون خو نآشام ها بد بنظر نمیرسن و بهشون حس بدی ندارم با این حال، نمیخوای برگردی پیش استف؟
لینو متقابل دست دوستش رو فشار داد و سرش رو با حالت بانمکی کج کرد.
_جیسونگا استف مشکلی نداره، من اینجا باشم فعلا برام بهتره بهم اعتماد نداری؟ 
جیسونگ با اطمینان سرش رو به طرفین تکون داد و بعد خندید. لینو رو توی بغلش گرفت و آروم حرف زد"  .
+فقط اعتماد نمیشه کرد، اونها هرچی باشن باز هم شکارچی ان. با اینحال، خیلی مراقب خودت باش.
هیونجین پوفی کشید و با گفتن جمله ی" اگه معاشقتون تموم شد دیگه بیا بریم" سمت بیرون عمارت رفت. جیسونگ با اینکه نمیخواست از لینو جدا بشه ولی حواسش کاملا به هیونجین پرت شد و همینطور که دستش رو از دور لینو باز میکرد داد زد .
+آهای مو قشنگ بدون من نرو منتظرم بموننن .
بی حواس لینو رو کنار زد و سمت هیونجین دوید. لبهای لینو به خنده باز شدن و با قفل کردن ساعداش روی سینه ش سرش رو به طرفین تکون داد.
_کلا منو یادش رفت .
سمت داخل عمارت برگشت و راه اتاق چان رو در پیش گرفت، چند شبی بود که چان رو ندیده بود، نمیدونست کجاست و چکار میکنه فقط آخر شبا توی خوابش احساس میکرد که صدای نفس های چان رو کنارش میشنوه و گرمایبدنش رو حس میکنه .
در رو باز کرد و به اتاق بی روح و بی احساس چان نگاهی انداخت و با خودش زیر لب حرف زد. 
_یعنی کجا غیبش زده؟ 
。。。。。。。。。。。。。。。。。。。
وسطای تابستون معم ولا هوا گرم و یا معتدل بود، اما هوای دل چان فرق میکرد. دلش یخ بسته بود. افکاری که توی ذهنش نقش بسته بودن انقدر زیاد شده بودن که چان نمیدونست اول به کدوم فکر کنه .
روزها دنبال راه حل مشکل بود و شبها حتی برای یک ساعت هم که شده خودش رو به عمارت میرسوند تا بتونه لینو رو توی خواب بغل کنه و از آرامش وجودش بهره ببره .
تموم این مدت رو دنبال ارتباط هایی گشته بود تا بتونه
موضوع رو با سایمون حل کنه اما متوجه چیزهایی شده بود که تحمل دردشون براش غیر قابل تحمل بود. آخرین چیزی که وجود داشت؛ کتیبه ی قدیمی مربوط به چگونگی نابودی مرگ نقره ای بود که پیدا کرد .تموم راه حلش داخل اون کتیبه بود اما چان هنوز هم جرئت باز کردنش رو نداشت . میتونست فقط به فکر خودشو لینو باشه، دستش رو بگیره و از اونجا فرار کنه، تا ابد باهاش بمونه و نسبت به همه ی آدمای اونجا بی تفاوت باشه؛ یا میتونست برای همیشه با دستورات موجود توی اون کتیبه، شر سایمون و اون تبدیل شده ها رو از سر خونوادش باز کنه، اما این بین قربانی های زیادی میداد .
چان عاقل بود، پر از تجربه بود، باهوش بود، اما با تمام اینها میدونست که زندگی همیشه چیز های جدیدی برای درس دادن به آدمها در آستین داره، میدونست که زندگی همیشه چیزهای ارزشمند یا بی ارزش رو با بی رحمی ازش میگیره و برای همین نمیتونست به سرنوشت اعتماد کنه .
دلش آغوش پدرش رو میخواست، دستهای گرم مادرش که از بچگی لمس نکرده بود رو میخواست. میخواست بدون مسئولیت های سنگین و آزاد باشه و بتونه زندگیش رو با کسایی که میخواد تو آرامش بگذرونه .
توی خیابون راه میرفت؛ بی هدف قدم برمیداشت و وقت ی قطره های ریز باران روی کفشش و زمینی که بهش خیره شده بود ریختن، از نگاه به زمین دل کند و سرش رو بالا گرفت. نمیدونست چطور اتفاق افتاده بود که قدم هاش اون رو به این مسیر کشیدن ولی خودش رو جلوی خونه ی استف پیدا کرده بود .این باران راهنمای چان برای رسیدن به پدری بودکه تمام حقیقت رو به دست داشت و حالا نمیدونست که دقیقا چه اتفاقی در انتظارشه، فقط دلش میخواست با استف حرف بزنه و دلیل مرموز بودن استف رو متوجه بشه. شاید با حل شدن سوالاتی که درمورد استف و رابطه ش با نسل خو نآشام ها توی ذهنش شکل گرفته بودن، در حل معما بهش کمک میکرد .
استف جلوی خونه مشغول تمیزکردن ماشین قدیمیش بود و با حس سنگینی نگاه کس ی که مدتی میشه بهش خیره شده سرش رو بلند کرد و با دیدن چان دست از کارش کشید. 
+اینجا چکار میکنی کریستوفر؟
کتیبه ی قدیمی که توی دستش بود رو پشت کمرش گرفت و به استف نزدیک تر شد. دهان باز کرد تا حرفی بزنه ولی نمیدونست چی بگه بخاطر همین لبهاش رو به هم کوبید و ساکت شد .
فقط چشمهای مغموم ی که درون طوفانیش ر و کاملا به نمایش میگذاش ت روی خونه و اطرافش چرخوند لب هاش رو به هم فشار داد.
استف متوجه حالت پریشون چان شده بود، دستکش هاش رو از دستاش در آورد و به پسر نزدیک شد. آروم دستش رو روی شونه های پهن چان گذاشت و با آرامش فشار آرومی بهش آورد.
+کریستوفر؟ مشکلی پیش اومده؟ 
چان نگاه ناراحتش رو بالاخره روی چهره ی استف ثابت کرد و نفس آرومی کشید و لبهاش رو از هم گشود.
+دلم میخواد یکم باهاتون حرف بزنم، اگه وقت دارین .
استف چشم های چان رو به لبخند مهربونش مهمون کرد و آروم ضربه ای روی شونه ی چان زد.
+بیا بریم تو خونه پسر اینجا که نمیشه.
چان که با دیدن لبخند و شنیدن لحن مهربو ن استف کمی آرومتر شده بود لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد و بعد از مرد سالخورده داخل خونه رفت. 
با اشاره ی استف جلوتر رفت و روی مبل مشکی داخل پذیرایی نشست. کمی با افکار داخل ذهنش بازی کرد تا بتونه کلماتش رو مرتب کنه و بعد با گفتن حقیقت به استف کمی از بار روی شونه هاش رو خالی کنه. 
به گل قرمز رنگ روی میز خیره شده بود که با شنیدن صدای استف سرش رو بالا آورد. مرد همزمان که وسایل کمی رو جابجا میکرد حرف زد. 
+سالها پیش هم همین شکلی بودی چان، همینقدر تو دار و ساکت با این تفاوت که این غم توی چشمات نبود، شونه هات انقد خمیده نبود، و صدات سرد تر از چیزی که الان هست بود. دقیق یادمه .
چان متعجب از حرف استف چند بار پلک زد و آروم و با تردید لب زد .
+س... سالها پیش؟ منظورتون چیه؟ 
استف نگاهش رو از چان گرفت و داخل آشپزخونه رفت؛ بعد از چند دقیقه با سر و روی تمیز شده و با دوتا ماگ قهوه برگشت پیش چان و یکیش رو جلوی چان گذاشت و بعد روبروی پنجره ایستاد و کمی از قهوه ش نوشید .
+مادرت چشمهای غمگینی داشت، زن جسور و باهوشی بود .
تو خیلی شبیهشی کریستوفر، اون زمان که برای مراسم سوزوندن مادرت اومده بودم ،اشکهات و شونه هات که خم شدن ر و به چشم دیدم متوجه شدم که بار سنگینی روی دوشت افتاده.
استف کمی مکث کرد و از قهوه ش نوشید، سمت چان اومد و روی مبل نشست و دوباره به حرف اومد"  .
+بار سنگینی که نبود مادرت هم بهش اضافه شد، درست میگم کریستوفر؟ 
چان نگاهش رو روی بخاری که از قهوه بلند میشد داد و بغض سنگینی که توی گلوش حس میکرد رو با نوشیدن جرعه ای از قهوه قورت داد.
+شما منو قبلا دیدین؟ 
استف ماگش ر و روی میز گذاشت و آرنج هاشو به زانوهاش تکیه داد و دست هاش رو توی هم قفل کرد. 
+مادرت لینوی من رو به زندگیت برگردوند، شاید وقتشه درمورد قرار داد بین خودم و اون برات بگم .
چان نگاهش رو از قهوه ی توی دستش گرفت و به استف داد. خدا خدا میکرد اتفاقهایی که در موردشو ن شنیده واقعیت نداشته باشن و بتونه راحت تر از اون چیزی که نشون میده مسئله رو حل کنه اما میترسید قضیه با شنیدن حرفهای استف دارک تر از چیزی که فکر میکرد باشه .
+بهم گفت کسی هست که میتونه نوادگان شاهزاده ها و اون گلهای نقره ای رو نابود کنه و اون شخص. ..
چان وسط حرف استف پرید و ماگ قهوه رو توی دستش فشار داد. 
+اون شخص منم درسته؟ 
استف سرش رو بالا گرفت و به چشمای نگران و ترسیده ی چان خیره شد. از سوال چان متعجب شده بود چون مادر چان حقیقت رو به طور کامل به استف گفته بود اما پسرش هیچی نمیدونست، ترجیح داد که حقیقت رو بدون پنهون کاری به چان بگه بخاطر همین بدون مکث جوابش رو داد .
+نه، اون شخص تو نیستی کریستوفر، مینهوی منه یا همون لینو .
انگشتهای یخ زده ی چان نشون از استرس زیادش میداد اما با بهتی که توی چهره و صداش هم معلوم بود، ماگ توی دستش رو روی میز گذاشت و خودش رو کمی جلوتر کشید و اینبار با نگرانی بیشتری نگاهش رو بین چشمهای استف چرخوند .
+لینو؟ چه ربطی به لینوی من داره؟ استف از اون پسربچه هیچ کاری برنمیاد ، لینو یه بچه 19 ساله س، چطور از پس سایمون بر بیاد اونم وقتی که اون خو نآشام درنده و وحشی دنبال اون گل میگرده نه دنبال لینو؟ 
استف نفسش رو بیرون فوت کرد و از جاش بلند شد، نگاهی به چهره ی بهت زده ی چان انداخت و بعد بدون حرف سمت اتاقش رف ت و مدتی بعد برگشت و قراردادی که توی دستش بود رو خیره نگاه کرد .
+میدونستم که بالاخره به این روزا نزدیک میشیم کریستوفر بنگ، تمام این 19 سال گذشته بدون گرفتن دست زنی که عاشقشم و یا صدا زدن اسم واقعی بچم، یا عذاب وجدان درمورد پسربچه ای که بزرگترین ظلم رو از پدر خودش دیده زندگی کردم. بخونش، میفهمی که قرار نفرین شده بین من و مادرت چی بوده .
استف آخرین جمله ش رو به زبون آورد و قرار داد و روی میز کنار ماگ قهوه گذاشت. چان با دستهای بی جون و لرزون قرار داد رو از روی میز برداشت .
وقتی که بازش کرد از زیر قرار داد نامه ای بیرون افتاد و توجه چان رو به خودش جلب کرد .
استف بدون حرف نگاهش رو از چان گرفت و سیگاری  روشن کرد و در همین حین چان نامه رو برداشت و شروع به خوندنش کرد.

The Secret Of Silver DeathWhere stories live. Discover now