-Part 7

163 33 14
                                    

The Secret Of Silver Death 06

با حس سردرد وحشتناکی چشمهاش رو باز کرد و سرجاش نشست. بخاطر حس گرما و بیحالی بدنش با حالت نشسته تیشرت و شلوارش رو در آورد و خمیازه ای کشید. تازه کم کم اتفاقای شب گذشته، داشت یادش می اومد. 
با یاد آوری حسی که تو بغل چان داشت لبخندی زد. اما طولی نکشید که با یادآوری اتفاق دیگه ای سیلی نه چندان محکمی به گونه ی خودش زد و سرش رو با ناامیدی گرفت.
_مینهوی احمق چی به چان گفتی.... اون فقط دوست توعه میفهمی؟ دوستت..... 
ما بین حرف زدن با خودش به دیوار جلوش خیره شد و لبخند دیگه ای زد.
_ولی شونه های پهن و جذابش..... اونا واقعا احساس امنیت دارن.
بعد از این حرف خودش رو دوباره سرزنش کرد. حتما دیوونه شده بود که اینطوری با خودش درگیر بود! کمی بعد از حس کلافگی زیادش  سرش رو محکم رو تختش کوبید و بالشت رو روی صورتش گذاشت و همونطوری حرف زد .
_من چه غلطی کردم، اون چه غلطی کرد!؟ اصلا به چه حقی ازم پرسید که دوست دارم هرشب تو بغلش بخوابم یا نه ؟  صدای بلند و  کلافه ی لینو و قیژ قیژ فنرهای تختش، از بیرون اتاق شنیده میشد و توجه کسانی که با فاصله ی کمی ازدرب اتاقش مشغول تعمیر چیزی بودن، به خودش جلب کرد.
لینو میدونست که استف از چان برای تعمیر مبل خونه کمک خواسته؟ میدونست که چان تموم حرفاش رو میشنوه و سعی داره جلوی استف لبخندش رو کنترل کنه؟ نه ....
از روی بیچارگی به‌خاطر حرکتهای نسنجیده ای که توی مستی انجام داده بود، داشت خودش رو سرزنش میکرد. این حالت غر زدنش بیش از اندازه بانمکش کرده بود.
سمت دیگه ی در چانی نشسته بود که سعی داشت لبخندش رو  از پدر دوستش مخفی کنه و با لذت به صدای مینهو گوش میداد. اما پسر خوش خیال هم ناگهان  با استف چشم تو چشم شد و لبخند پهن روی لبهاش رو خورد.
+راستش رو بگو کریستوفر! دیشب بین تو و مینهو اتفاقی افتاد؟ 
چان که لبخند روی لبهاش محو شده بود، قیافه جدی ای به خودش گرفت و نگاهش رو که دست پاچگی داخلش موج میزد، از چشمهای استف گرفت.
+نه... اصلا اتفاقی نیفتاد. ما فقط...
هنوز حرف چان تموم نشده بود که با صدای داد بلندی که از سمت اتاق لینو اومد، هر دو مرد از جا پریدن.
یعنی چیشده بود؟
فقط چندلحظه طول کشید تا جواب این سوال رو پیدا کنن. لینو با اون بدن برهنه ی سفید که تنها یک شورتک توی پاش بود، جلوی در اتاق ایستاده بود و به دونفری که توی خونه بودن ترسیده نگاه میکرد. بیشتر انگار توی شوک رفته بود. انتظار نداشت با وجود اون خاطرات وقتی در رو باز میکنه، اون هم بدون لباس، با چان مواجه بشه.
از طرفی نگاه چان روی بدن سفید لینو میچرخید و بدون اینکه روی چشمهاش کنترل داشته باشه یا حتی بخواد روی خودش رو سمت دیگه ای بچرخونه به لینو خیره شد.
پسرک، خجالتزده و با گونه های رنگ گرفته، با اشاره ی  دست استف تازه متوجه وضعیت بدنش شد و از شوک در اومد. نگاهی به بدنش کرد هین بلندی کشید و سریع داخل اتاق دوید و در رو محکم بست، حالا نوبت چان بود که دستپاچه از جا بلند شد و چکشی که توی دستش بود رو  رها کرد.
میخواست بگه "من دیگه میرم" اما برخورد محکم چکش روی پاش مانع حرفش شد و آخ بلندی از درد گفت. برای اینکه استف متوجه حالت‌هاش نشه سمت دیگه ای چرخید ولی بدون اینکه چیزی ببینه قدم برداشت و اینبار سرش محکم به دیوار خونه برخورد کرد و آخ بلند  دوم رو بخاطر درد سرش گفت. وضعیتش واقعا خنده دار بود انقدری که استف نتونست خودش رو کنترل کنه و بلند بلند قهقهه زد.
از وضعیت دستپاچه و مضطرب لینو و چان خنده ش گرفته بود و حتی با خودش فکر نکرد که این دوتا جوون رو با خندیدن‌اش بیشتر از این خجالت زده نکنه.
بعد از ابنکه خنده‌اش اروم تر شد از جا بلند شد و دست چان رو گرفت و اون رو روی مبل سالمی نشوند و شروع به معاینه پاش کرد.
چان، چهره ی خجالت زده ش رو از استف قایم کرد و به بهانه ی درد سرش هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت. باز هم استف جلوی خودش رو برای زدن حرفی که به ذهنش رسیده بود، نگرفت.
+شما دوتا اگه دوست نبودین واقعا زوج خوبی میشیدین. 
خنده ی بلندی کرد و با صدای بلند تری حرف زد .
+لینو زود لباس تنت کن و بیا تا سه نفری صبحانه  بخوریم . بعد از گفتن این حرف نگاه دیگه ای به چان خجالتی روبروش کرد و سمت آشپزخونه رفت.
+مبل و بذار سر جاش و بیا دستاتو بشور ،قبل اومدن برای صبحونه  لینو رو صدا بزن .
با رفتن استف، چان نفس عمیقی کشید و نگاهی به در اتاق لینو کرد. بالاخره میتونست با به یاد اوردن خاطرات دیشب و اتفاقات چند لحظه پیش، لبخندی به دور از نگرانی برای پنهان کردنش روی لبهاش بنشونه. وقت رو تلف نکرد و بعد از جابجا کردن مبل، سمت اتاق لینو رفت. آروم در زد و منتظر جواب موند.
+لینو، اجازه هست؟ 
با شنیدن صدای ضعیف لینو، گوشش رو به در چسبوند و وقتی کلمه ی "بیا تو" رو به زبون آورد یواش در اتاقش رو باز کرد و وارد شد.
لینو لبه ی تخت نشسته بود و داشت با لبه ی پیرهن سفید رنگ و بلند توی تنش  بازی میکرد. چان جلو رفت و با فاصله کمی کنار لینو رو تختش نشست.
+صبحت بخیر. امروز خیلی حواس پرت شدیا!
تاکید چان روی کلمه ی حواس پرت لینو رو خجالتی تر از قبل میکرد ولی سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و چیزی نگه پس با همون لحن جواب داد .
_صبح تو ام بخیر چانا، نگفته بودی میای خونمون .
چان بی صدا خندید و تلنگر آرومی به پیشونی لینو زد .
+مگه دیشب اصلا فرصت حرف زدنم دادی بهم لی مینهو؟  وقتی جوابی از لینو نشنید با لحن شیطون و پر کنایه ای حرف زد. 
+سرتو بگیر بالا ببینمت، نمیدونستم پوستت انقد سفید و رونات در این حد تو پر و خواستنین .
لینو با اخم و لجبازی مشت محکمی به بازوی چان زد و زبونش رو در آورد.  چان هم کم نیاورد و  سمت لینو خم شد و یواش در گوشش زمزمه کرد.
+شما میدونستی که من اولین طعمه ی انسانیم توی دوران بلوغم، از رون پاش خونش رو مکیدم؟ اونم مثل تو رونای تو پری داشت. 
لینو نگاه شاکی ای به چان کرد و دستش رو روی گونه ی چان گذاشت و صورتش رو  که نزدیک صورت خودش بود، سمت دیگه ای هل داد و غر زد. 
_خوبه میدونی من خجالت کشیدم هی ادامه میدی پیرمرد. بعدشم اهمیت نمیدم اصلا هم حسادت نمیکنم. 
از موفقیتش توی به حرف آوردن لینو خندید و دستهاش رو پشتش روی تخت گذاشت و بهشون تکیه داد .
+خب خب لی مینهو، بابات گفت که بریم صبحانه بخوریم ولی یه چیزی، تو ماه دیگه برای کالجت برمیگردی شهر قبلیت؟ 
لینو که آماده بود اینبار چان رو کتک بزنه با یادآوری کالج و یک ماه باقیمونده اخمی کرد و با مظلومیت به چان نگاه کرد . _نمیخوام برگردم. نمیشه با استف حرف بزنی بذاره من اینجا بمونم؟ 
چان نگاهی به چهره ی شیرین و دلبر لینو انداخت و دستش رو آروم روی گونه ی پسرک کوچیکتر کشید .
+پاشو بریم اول صبحانه بخوریم، بعدش تو باید با پدرت حرف بزنی و اگر قبول نکرد من به شیوه ی خودم وارد عمل میشم و پیش خودم نگهت میدارم. اگه الان پا نشی براش سوءتفاهم پیش میاد و فکر میکنه واقعا کاری میکنیم. 
لینو بخاطر حرف و اطمینانی که توی قلبش نشست، لبخند گرمی روی لبهاش اومد. اما وقتی لحن شیطون چان رو شنید دستش رو روی ساعدش گذاشت و با فشردن و کشیدنش  بلند داد زد .
_تو عوضی ترینی. 

The Secret Of Silver DeathWhere stories live. Discover now