part 6

209 42 13
                                    

لینو انگار منتظر جرقه ای برای شروع این بحث بود.
بلافاصله روبروی چان روی تخت نشست و توی چشمهاش نگاه کرد ".
_من وقتی اومدم یه عالمه جسد مرده ی خون‌آشام دیدم، فلیکس رسید و نجاتم داد. تو الان بهم بگو اونا چرا مرده بودن و دلیل این حالت رو از اول تا آخرش بدون ذره ای دروغ برام تعریف کن!
چان که از عجله ی لینو دوباره خنده ای روی لباش نشسته بود خم شد سمت لینو و سرشو کمی کج کرد.
+حتی اگه تهش به قربانی کردن کسی برسه؟
لینو گیج از سوال بی ربط چان اخم کرد و همچنان منتظر بهش نگاه کرد .
+خب، داستان مربوط به چیزی به نام "مرگ نقره ایه"..
نفس عمیقی کشید و با نگاه به جامی که پشت سر لینو بود، شروع به حرف زدن کرد .
+حدودا هفت هزار سال پیش قلمرو خون‌آشام ها در همین جنگل و این منطقه گسترده تر از الان بود. سه برادر اصیل بودن که همه قبولشون داشتن و واسه خودشون معروفیت بدست آورده بودن. ولی بین این سه نفر، دو نفرشون بخاطر خود بزرگ بینی که براشون به وجود اومده بود، لشگر
بزرگی از خون‌آشام های تازه تبدیل شده درست کردن. از بچه ی ده ساله تا مرد چهل و چند ساله؛ اونها میخواستن توی هر سنی یک برده داشته باشن تا کارهای مختلفی براشون انجام بده همچنین میخواستن به این شهر حکومت کنن تا یک پادشاهی برای خون‌آشام ها درست کنن. پادشاهی که انتظارش رو داشتن این بود که همه ی خو نآشام ها ازشون حساب ببرن و بی برو برگرد از قوانین اونها پیروی کنن و هیچ انسانی در اون دخیل نباشه...
لینو بی صبر از شنیدن ادامه ی داستان وسط حرف چان پرید.
_یعنی میخواستن که آدم ها برده باشن و همچنین حتی بقیه ی خون‌آشام های دنیا رو هم زیر تسلط خودشون بگیرن؟ اینبار چان به معنی تایید سرش رو تکون داد.
+دقیقا، این دو برادر میخواستن کل دنیا زیر سلطه شون باشه تا وقتی که، اتفاق غیر قابل پیش بینی افتاد. یکی از این دو برادر میخواست قدرتمند تر باشه، میخواست همه چی مال خودش باشه و تفکرش این بود "کل این منطقه زیر سلطه ی من باشه و خودم سهم کمی هم از پادشاهی به تو میدم"؛ خلاصه این رو به برادر کوچیکترش گفت و سر همین باهم به نزاع و درگیری پرداختن .
سر همین باهم جنگ داشتن و بسیاری از مردم بی گناه رو به جنگ با لشگر دیگری میفرستادن؛ لشگری از جنس تازه متولد شده ها.
بنگ چان نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و حالت چهره ش در هم رفت.
+در این بین برادر سومشون، یکی از معدود خون‌آشام های خیر خواهی بود که نظیر اون و همسرش بین هیچکدوم از این موجودات امروزی و قدیمی پیدا نمیشه. هرچند... اونم تا یه زمانی خوب و دلسوز بود، بعد از مدتی اشتباهاتی کرد که باعث پشیمونیش شد. در جنگی که بین خون‌آشام ها و انسانهای قدرتمند به وجود اومده بود، همسرش با چوب سروی که به نقره آغشته شده بود، توسط انسانها کشته شد. اون میخواست که دارویی درست کنه تا باهاش بتونه همسرش رو به زندگی برگردونه. تحقیقتاتی انجام داد و به نتیجه ای رسید. طبق نتایجش، بر اساس افسانه ها ترکیب سه گل بنفش رنگ، گل جدیدی رو به وجود می‌آورد که با اون میتونست همسر مرده ش رو به زندگی برگردونه پس بی درنگ امتحانش کرد و به هر سختی ای بود با مطالعه و تلاش زیاد، هر سه گل رو پیدا کرد. اون سه گل کمیاب بنفش رنگ رو داخل خاکی که با نقره و طلا تلفیق شده بود کاشت. تفاوت این سه گل جوری بود که هیچکس حتی فکرش رو هم نمیکرد این گل ها باهم تلفیق جادویی بسازن. ولی اراده ی برادر سوم انقدر قوی بود که تونست گل هارو پیوند بده و اون گل رو به وجود بیاره. اما این بین، چیزی اشتباه بود. اون گل رشد میکرد اما غنچه ش هرگز باز نمیشد، هرگز نمیمرد و هرگز پژمرده نمیشد. هرروز بیشتر از دیروز خسته تر و ناامید تر میشد. انتظار این شکست رو نداشت.
مدتی گذشت؛ حدود 150 سال بعد اون گل ریشه داده بود و کنارش در همون باغچه یک گل دیگه رویید، اما اون گل هم غنچه ش باز نشد .
نزاع برادران همچنین 150 سال طول کشید به طوری که دست از سر تازه تبدیل شده ها برنداشته بودن. حتی برادر دومی، بچه های بیگناه رو تبدیل میکرد چون بچه ها قوی تر و زرنگ تر بودن اما چیزی عجیب بود. مدتی بود که تعداد بچه هایی که سراغ میگرفت تا تبدیل به خون‌آشام کنه کم و کمتر میشد و بعد از مدتی همه ی بچه ها ناپدید شدن...
ساکت شد. لینو نگاه ناراحت چان رو دید. پسر قلبش بخاطر داستان ناراحت کننده ای که سراسر ظلم به انسانها و مردم بی گناه بود گرفته بود و لینو طوری غرق داستان شده بود که میتونست غم پشتش رو کامل حس کنه.
برای همدردی دستش رو آروم روی بازوی چان گذاشت تا بهش تسکین بده ،انگار اون خون‌آشام اصیل انقدرهم بیرحم نبود و دردی که اون بچه های پاک و بیگناه حس میکردن رو با تمام وجود درک میکرد. بخاطر گرمای دست لینو، چان لبخند کمرنگی از حس دست کوچک پسرک رو از روی بازوش برداشت و نزدیک لبش برد و بعد از بوسه ی کوتاهی که برای تشکر روی دست لینو زد، ادامه داد" .
+بچه ها غیب شده بودن اما جاسوسها خبر آوردن که بچه های گمشده دقیقا کجا هستن. برادر دوم وقتی متوجه شد که دزدیدن بچه های تازه متولد شده و اونهایی که هنوز انسانند کار برادر سومه، برای به قول خودش تنبیه برادر سوم، شخصا یکی از بچه های بیگناهی که هنوز انسان بود و فقط سه سال داشت رو داخل قفسی انداخت و شبیه برده ها اون رو به عمارت برادر سومش برد. با سر و صدا کل عمارت رو زیر و رو کرد و در نهایت برادر سومی رو نزدیک سه گل عجیب و بزرگ پیدا کرد. جلوتر رفت و در قفس رو باز کرد ولی وقتی اون بچه ی کوچیک خواست سمت برادر سوم فرار کنه تا ازش برای آزادی کمک بخواد، برادر دوم با نهایت قصاوت قلب، با شمشیر قلب اون بچه ی سه ساله رو سوراخ کرد. جسم کوچیک و نحیف بچه کنار باغچه ی برادر سوم افتاد و وقتی که برادر قصی القلبش از عمارت بیرون رفت، از اینکه نتونست اون بچه رو نجات بده کنار جسم کوچیکش نشست و تا فردای اون روز گریه کرد. کم کم بخاطر رود خون باریکی که از زخم قلب اون کودک تا روی خاک باغچه جاری شد، اتفاق اصلی رخ داد. اون رود خون پاک، باعث شده بود که غنچه ی هر دو گل باز بشه. رنگ غنچه های بنفش به رنگ نقره ای در اومده بود، رنگ فلزی که باعث مرگ خون‌آشام ها میشد، با مخلوط خون انسان پاک میتونست یکی دیگه رو زنده کنه. برادر سوم متوجه شد که اون گل نه از آفتاب نه از هیچ چیز دیگه ای تغذیه نمیکنه؛ بلکه راز باز شدن اون گلها، خون بود. از اون روز انواع و اقسام خون از حیوانات یا حتی خون‌آشام هارو امتحان کرد تا باز گلها باز بشن اما اثر نداشت بخاطر همین دوباره یکی از بچه های انسان رو به اون باغچه برد و زخمی کرد تا وقتی که گلها دوباره باز شدن. درسته! خون،خونِ یک انسان پاک و بیگناه. اینبار برادر سوم با بی رحمی بخاطر زندگی همسرش که اون رو از جون انسانها عزیز تر میدونست، بچه های بی گناه رو قربانی میکرد و در نهایت اسم اون گل رو "مرگ نقره ای" گذاشت. همسر برادر سوم اما خون‌آشام دلپاک و مهربانی بود. وقتی راز باز شدن اون گل رو که مرگ انسانهای پاک و بیگناه بود فهمید، نتونست تحمل کنه که اون بچه ها بخاطرش فدا بشن و جلوی چشم برادر سوم، چوب سروی که به نقره آغشته شده بود درون قلبش فرو برد. برادر سوم هرگز نتونست اون رو از خواب ابدی بیدار کنه چون این حقیقت رو میدونست که خون‌آشام هایی که به دست خودشون میمیرن با هیچ چیزی زنده نخواهند شد و اون زن، به دست خودش، خودش رو فدای خون پاک اون انسانها کرد.
سکوت دوباره و بعد نفس عمیق چان، لینو رو از دنیای فکر بیرون آورد. اینبار دستش رو روی دست چان گذاشت و اون رو به گرمی فشرد.
_پس اون دو برادر دیگه چی شدن؟
چان لبخند کمرنگی زد و دست لینو رو بین دستهاش گرفت. +اونها بعد از اینکه متوجه راز بزرگ اون گل شدن هدفشون رو تغییر دادن، چون اون گل میتونست اونها رو به طور جاودان زنده نگه داره حتی بعد از مرگشون. میتونست قدرت زندگی بخشیدن به دیگران رو بهشون بده و مدت زمان پادشاهیشون رو به ابدیت تبدیل کنه.
اینبار لینو بین حرفهای چان، ناگهان یاد اون گلی که با خون خودش ترکیب کرد و به چان داد افتاد و با تعجب نگاهش رو به صورت چان داد.
_پس اونی که تو خوردی ...
چان نذاشت لینو حرفش رو تموم کنه و بین حرفش حرف زد. "
+فقط چند قسمت خرد شده از یک گلبرگ اون گل و هدیه ای از مادرم بود. مادرم یه ساحره بود و این مه، درواقع جادوی اون برای امن نگه داشتن جای اون گل هستش چون اون و اجدادش بودن که سالها از گل نگهداری میکردن تا دست کسی بهش نرسه ولی بعد از این که مادرم هم با دستان خودش، خودکشی کرد ،19 ساله که هیچکس جای گلها رو پیدا نکرده و یا اونها رو از نزدیک ندیده ،مادرم به خوبی وظیفه ش رو انجام داد...
نگاه چان تاریک شد.
+اون زن، یه مادر و یه محافظ فوق العاده بود.
_چانا.....
چشمهای چان خیس و براق از اشک بود و صداش رنگ بغض داشت، سرش رو بلند کرد و به چشمهای لینو نگاه کرد.
لینو سرش رو جلو آورد و بوسه ی آرومی به شونه ی چان زد و سرش رو به سینه ی پهن خونآشام تکیه داد.
_دلت برای مادرت تنگ شده نه؟
چان دستش رو آروم دور شونه ی لینو حلقه کرد و نفس عمیقی بین موهای نرم پسرک کشید .
+هروقت تو پیشمی، یادآور مادرم میشی و باعث میشی دلتنگیم کمتر بشه، چون تو بوی مادرم رو میدی، دقیقا همون بویی که هرروز و هربار که کنارم بود احساس میکردم و
تمام ریه هام رو پر میکرد، از تنت احساس میکنم. ممنونم که هستی پسرک کوچولو.
لینو مشت آرومی به کمر چان زد و خندید .
_کوچولو خودتی ها.
。。。。。。。。。。。。。。。。。。。。
دستاش رو توی جیبای شلوارش کرده بود و روی بلندترین سکویی که تخت سلطنتش رو گذاشته بود راه میرفت .
+احمقای بدرد نخور، چطور نتونستین هنوز سرنخی پیدا کنین؟ چطور نتونستین حتی به اون گل ذره ای نزدیک بشین؟ دو کلمه ی آخرش رو با داد بلندی گفت و صدای محکم و بلندش به تن تموم کسایی که جلوش زانو زده بودن رعشه انداخت .
+قربان ما لایق مرگیم، لطفا عصبانیتتون رو سر ما خالی کنید .
با اخم غلیظی بدون ذره ای رحم چوب سروی که به دست داشت، سمت خون‌آشامی که این حرف رو زده بود پرت کرد و چند لحظه بعد جسد اون فرد روی زمین افتاد و باعث شد کسایی که زانو زده بودن به حالت سجده تعظیم کنن تا پادشاهشون رو عصبی تر از این نکنن.
+احمقای بدرد نخور! سالهاست که من دنبال اون گل میگردم!
سالهاست که منتظرم تا اون گل رو با دستام لمس کنم و ذره ای از اون رو بچشم، اما بخاطر شما احمقا، شمایی که حتی عرضه ی مراقبت از خودتون رو ندارین نتونستم حتی اون گل رو از دور ببینمش.
+سرورم! لطفا آروم باشید. همه ی این مشکلات بخاطر اون پسرس، اون کریستوفر عوضی و مادر جادوگرش.
پادشاه نفس عصبیش رو بیرون داد و روی تخت نشست و به مشاورش نگاه کرد و بعد از کمی فکر دو انگشت شست و اشاره ش رو بین ابروهاش گذاشت و کمی ماساژ داد و اینبار با آرامش حرف زد.
+پس برای اینکه بتونید به اون گل برسید، باید اول اون پسر رو گیر بیارید. من هم از این موضوع خوشحالم، گیرش بندازید اما، زنده!
بخاطر تحکم و لحن دستوری پادشاه، خون‌آشام ها تعظیم منسجم و محترمانه ای کردند و در نهایت با حرکت دست پادشاه، بعد از برداشتن جسد مرده ی اون فرد، از اونجا دور شدن.
+بالاخره گیرت میندازم، کریستوفر بنگ چان!
سایمونِ پادشاه با نیشخند دندون نمایی این جمله رو گفت و از جام خونی که بین انگشتاش گرفت، کمی نوشید.
。。。。。。。。。。。。。。。。。。。。。

The Secret Of Silver DeathWhere stories live. Discover now