-Part 14(Last Chapter)

138 23 6
                                    


+پس تو میگی حتی اگه راهی باشه که لینو به دست هیچکدوم  از ما کشته نشه، باز هم نمیخوای انجامش بدی چون هیونگ  عاشقش شده؟  
فلیکس سمت جونگین برگشت و به چشمهای روباهی شکل و  عجیب برادرش نگاه کرد. اون چشمها، چشمهای برادر پاک  و معصومش نبود. سرش رو بالاتر گرفت و به آسمون نگاه  کرد . 
+قبل از هرچیزی، لینو هدیه ی مادرمون به همه ی ما پنج  نفره، اینو یادت نره  .
بعد از گفتن این حرف داخل عمارت رفت و جونگین رو با دنیایی از افکارش تنها گذاشت.

。。。

+دو روز گذشته، مه جنگل خیلی کمتر از قبل بود چان؛ باید چیکار کنیم؟ جستجو درمورد محل گلها رو شروع کنیم؟ 
سرش رو بلند کرد و با بی حواسی به هیونجین نگاه کرد. پک آخر رو به سیگار بین انگشتاش زد و اون رو داخل زیرسیگاری مشکی رنگش ریخت.
+جای گلهارو میدونم کجاست، فقط باید محافظه کارانه پیش بریم، بدون نقشه قبلی ممکنه تو دردسر بیفتیم .
از میز فاصله گرفت و به هیونجین نزدیکتر شد و آروم جوری که فقط برادر خودش بشنوه، زیر لب زمزمه کرد:"
+سونگمین و ببر گشت زنی! باید تا فردا یه راهی پیدا کنم. میخوام سایمون و یه نفر دیگه رو پیدا کنم تا بتونم خونشون رو ترکیب کنم، تنها راه از بین رفتن گلها اینه که بعد از باز شدن آتیششون بزنیم. نقشه رو بهت میگم فقط تو سریعتر بهم خبر بد...
با ورود یهویی و فلیکس چان نگاهش رو بالا گرفت و با دیدن چهره ی ترسیده اش متعجب شد.
+لینو، جونگین لینو رو برده! لینو غیب شده بود هرجارو گشتم پیداش نکردم. من مطمئنم کار اونه چون داشت درموردش حرف میزد.. پیداش نمیکنم هرجا رو میگردم پیداشون نمیکنم چان.. هیچ جا نیستن..
چان و هیونجین متعجب سرجاشون ایستادن و بعد با بهت به همدیگه خیره شدن. امکان نداره! جونگین آدمی نیست که بخواد به برادرانش پشت کنه. هرچی بیشتر صبر میکردن، اوضاع خرابتر میشد. باید زودتر دنبالش میگشتن.
بعد از تموم شدن حرف فلیکس، هردو بیرون رفتن و با عجله شروع به گشتن عمارت کردن. اتاقها، راهروها، حیاط، اتاق مخفی و حتی انباری! همه جارو سر زدن اما هرجارو میگشتن به در بسته میخوردن. چان با عصبانیت و نگرانی یقه ی فلیکس رو گرفت و بلند داد زد" .
+پس لینو کجاست؟ کجا رفته حرف بزن فلیکس، منظورت چیه که جونگین اونو برده؟  اون آدمی نیست که بخواد منو تهدید یا اذیت کنه!
فلیکس با چشمای اشکی و نگاه ترسیده ش دستش رو روی ساعد چان گذاشت و بلند بلند گریه کرد و همزمان شروع به حرف زدن کرد".
+جونگین دیشب با من حرف زد، حرف زدنش طوری بود که انگار میخواد کاری رو انجام بده ولی دو دل بود.. در مورد لینو پرسید و اینکه چرا نباید قربانی بشه و الانم لینو و اون باهم غیب شدن.. منم نمیدونم چه خبره اما حس ششمم میگه هرچی هست اصلا خوب نیست.
تغییر رنگ چشمهای چان نشون دهنده ی عصبانیت و ناراحتی ناشی از گم شدن عشقش بود. حس تملکی که روی لینو داشت و از طرفی موقعی که حس میکرد از سمت برادر کوچکش بهش خیانت شده، از درون متلاشی‌اش میکرد؛ ولی باید دنبال جواب سوالش میرفت تا مطمئن بشه که دقیقا چه اتفاقی افتاده .
نفسش رو با ناراحتی و عصبانیت بیرون فرستاد و یقه ی فلیکس رو رها کرد. با قدم های بلند سمت محوطه‌ی حیاط رفت و با صدا زدن تموم خون‌آشام ها، روی بالاترین پله ایستاد. کمی بعد همه دور هم جمع شدن و همون لحظه، با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد.
+باید بگردین، تک تک قسمتای جنگل و بگردین. باید لینو و جونگین رو پیدا کنین و برگردونین. در حال حاضر این اصلی ترین وظیفه‌ی شماست و هرکی از پسش بر نیاد از عمارت اخراجش میکنم! فهمیدین؟ 
بلافاصله با تموم شدن حرف چان خو نآشام های حاضر به سردسته‌شون احترام گذاشتن و با عجله سراغ وظیفه ای که بهشون محول شده بود رفتن. هیچکدوم نمیخواستن که اخراج بشن اما دلیلی که سراغ انجام وظیفه‌اشون رفتن این نبود که میترسیدن اخراج بشن. دراصل میدونستن چان آدمی نیست که کسی رو با بی ملاحظه‌  بودن اذیت کنه پس اگر تهدید میکنه، یعنی حتما اتفاق مهمی افتاده.
بعد از رفتن بقیه، سمت داخل عمارتش رفت و با سرعت وارد اتاقش شد. بعد از برداشتن کتیبه رو به فلیکس کرد و خواست که بیرون از جنگل بره مراقب جیسونگ و چانگبین باشه و در نهایت خودش هم بهمراه هیونجین و سونگمین از عمارت بیرون رفت .

。。。

با قدم های استوار و محکم از پله های عمارت کاخ مانندش پایین اومد و جلوی جونگین و لینو ایستاد .
لبخند کثیف سایمون به چهره ی لینو باعث میشد که نگاهش رو با نفرت از سایمون بگیره و برای اینکه کسی متوجه بغضش نشه چشمهاشو ببنده .
+لینو رو آوردم، بقیه شو به تو میسپرم و دیگه میرم.
جونگین بعد از گفتن این حرف سمت در عمارت قدم برداشت اما مامورهای سایمون جلوش ایستادن. متعجب سرش رو
سمت سایمون برگردوند با چهره ی پر از سوال بهش نگاه کرد.
+اینجا چخبره؟ 
نگاهش رو برای لحظه ای از لینو گرفت و به جونگین داد .
+اوه پسر بهت نگفته بودن؟ من هیچوقت با دشمنام معامله نمیکنم، ازشون استفاده میکنم .
جونگین با نفرت و عصبانیت سمت مرد قدم برداشت و با صدای بلندی داد زد .
+تو.. کثافت عوضی! حق نداری بهم رکب بزنی! حق نداری ازم سو استفاده کنی اونم وقتی کاری که خواستی رو برات انجام دادم .
سایمون قهقهه ی بلندی زد و چونه ی کوچیک لینو رو بین مشتش گرفت و محکم فشار داد. 
+من هرکاری دلم بخواد انجام میدم و هیچکس نمیتونه جلو دارم بشه. تو همون عروسک کوچولوی قربانی هستی؟ انقدر زیبایی که دلم نمیاد بدم بکشنت ولی چاره چیه کوچولو؟ 
لینو چشمای پر از نفرتش رو به سایمون دوخت و مچ دستش رو چنگ زد.
_ولم کن عوضی.


- سه ساعت قبل

جونگین وارد اتاق پیانو شد و با دیدن لینو که تنها نشسته بود و آهنگ مورد علاقش رو میزد مواجه شد. نیشخندی زد و وارد اتاق شد و در رو بست .
+میدونی لینو؟ از وقتی که تو اومدی برادرم هیچ توجهی به من یا بقیه نکرده .
با تعجب انگشتهاش روی کلاویه ها بی حرکت موندن و سرش رو سمت جونگین برگردوند.
_منظورت چیه جونگین شی؟ 
جونگین جلوتر رفت و پشت پیانو ایستاد و دستش رو بهش تکیه داد.
+یعنی تو مزاحم زندگی مایی. وجودت باعث شده که آرامش از تک تکمون گرفته بشه. این یعنی تو بزرگترین ضرری هستی که ما دادیم! حالا نظرت چیه یه معامله بکنیم؟ یه معامله ای که به نفع هردومونه.
لینو هنوز از شوک اون چیزهایی که شنیده بود بیرون نیومده بود. دلش نمیخواست هیچکدوم از اصیل زاده ها بمیرن، و دلش نمیخواست چان برای از دست دادنش انقدر عذاب بکشه، و حالا جونگین داشت همه ی اتفاقات رو به روش میاورد و این مسئله خیلی آزارش میداد. از روی صندلی بلند شد و بی حس به جونگین نگاه کرد.
_میخوای چیکار کنم؟ 
جونگین خنده ی بلندی کرد و جلوتر رفت. گلوی مینهو رو محکم گرفت و کمرش رو به دیوار چسبوند .
+تو که بالاخره میمیری، پس همین الان با من بیا و مرگت و یه روز عقب تر بنداز، من هم بهت قول میدم به دوستای عزیزت صدمه ای نزنم .
لینو بخاطر تنگی نفسی که داشت به ساعد جونگین چنگ زد و دستش رو محکم فشار داد.
_منظورت.... منظورت چیه؟ 
جونگین فشار انگشتاش رو دور گردن مینهو محکمتر کرد و بلند تر حرف زد.
+اگه تو با من نیای چا ن میمیره، و من هم دوستای عزیزت رو میکشم، ولی اگه بیای میتونی جون سه نفر آدم رو نجات بدی نظرت چیه؟ 
فشاری که به گلوش وارد میشد انقد زیاد بود که باعث ترکیدن بغض لینو شد و اشکهاش یکی بعد از دیگری روی صورتش میریختن. دلش نمیخواست زندگیش تموم بشه ولی از طرفی چان  و دوستانش رو به خودش ترجیح میداد. سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و جونگین رهاش کرد.
لینو نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته ای حرف زد"  .
_باید کجا بیام؟ 
+فقط بی سر و صدا دنبال من بیا.

-پایان فلش بک


سایمون ضربه ی محکمی به صورت لینو زد و همین ضربه باعث شد تا جسم لاغر پسرک روی زمین بیفته و با عصبانیت داد زد .
+خفه شو و دهنتو ببند تو در حدی نیستی که به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم.
جونگین جلو رفت تا به سایمون حمله کنه ولی با دوتا از مامورا درگیر شد و یکی از اونها چوب سروی رو محکم داخل شکمش فروبرد.
از درد زیادی که به شکمش وارد شده بود داد بلندی زد و روی زمین افتاد. نفسش به شماره افتاده بود و همینطور که دراز کشیده بود صدای دادی که لینو از ترس زده بود رو مکالمه ی سایمون با بقیه رو میشنید .
+جونگین و به همراه این پسره به محلی که پیدا کردین میبریم، بالاخره وقتی اونها گم شدن چان حتما دنبالشون میگرده و بعد میتونیم اونها رو هم نابود کنیم. مواظب باشین این پسره طوریش نشه وگرن سرتون رو از تنتون جدا میکنم .
دید چشمهای جونگین کم کم تار شدن و از هوش رفت.
در سمت دیگه ای از جنگل اما چان و همراهانش سراسیمه به دنبال لینو و جونگین میگشتن، مه غلیظ جنگل کم کم از بین رفت و بالاخره جنگل مرموز تبدیل به جنگلی با درختان سرو بزرگ و خشکیده شد .
دیگه وقتش بود که چان محل گلها رو پیدا کنه پس با تصویری که سالها قبل در کنار مادرش داشت به دنبال محل مخفی شدن گلها گشت. خو نآشام هایی که چان برای پیدا کردن لینو و جونگین فرستاده بود، بهش رسیدن و خبر دادن که تعدادی از مامورهای سایمون که داخل جنگل میگشتن رو از بین بردن اما برادرش و لینوش رو پیدا نکردن .
چان نفسش رو بیرون فوت کرد و با دستهای مشت شده سمت هیونجین برگشت.
+باید پیداشون کنیم، هیون باید دنبالشون بگردیم اما اول جای گلها رو پیدا میکنیم تا مطمئن بشم اون قسمت جنگل در امانه.
هیونجین با تکون دادن سرش پشت سر چان راه افتاد و وقتی که به محلی که چان هدایتشون میکرد رسیدن با صحنه ای مواجه شدن که هیچوقت انتظار دیدنش رو نداشتن .
جسم بیهوش جونگین که روی زمین افتاده بود و لینویی که جلوی سایمون زانو زده بود، چان حتی این لحظه رو هزاران بار تصور و تداعی کرده بود و براش سخت بود و الان که اون رو توی واقعیت میدید تمام رگهای بردنش از عصبانیت برجسته شده بودن و درد عمیقی قلبش رو بهم میفشرد .
+آفتاب از کدوم طرف در اومده کریستوفر؟ اینجا چیکار میکنی؟ کار خاصی داری؟ 
چان دندوناش رو از عصبانیت روی هم فشرد و قدمی به سمت سایمون برداشت اما با داد بلندی که سایمون زد سر جاش ایستاد.
+یه قدم دیگه برداری برادرت رو تبدیل به یه خو نآشام مرده میکنم، سرجات وایسا.
بنگ چان با نگرانی به جونگین رو لینو نگاه میکرد و هربار با شنیدن صدای سایمون عصبانی تر میشد.
+چی میخوای سایمون، چیکار اونا داری؟ طرف حساب تو منم، اگه مشکلی داری با من حل کن.
اینبار لینو که با شنیدن اسم چان از زبون سایمون سمت عقب برگشته بود بغضش شکست و شروع به گریه کرد. نمیتونست تحمل کنه چان اتفاقی براش بیفته و حالا تلاش م یکرد تا چان رو از اونجا دور کنه.
_چان اونا میخوان بکشنت، از اینجا برو خواهش میکنم از اینجا برو. اگه اینجا باشی میمیری هم تو هم تموم آدمایی که دنبالتن می...
لگد محکمی که سایمون به شکم لینو زد باعث شد که پسرک 19 ساله از درد روی زمین بیفته و نتونه ادامه ی حرفش رو بزنه.
چان داد بلندی زد و با عصبانیت سمت سایمون خیز گرفت اما چند نفر از مامورای سایمون جلوشون ایستادن و همین باعث شد تا از عصبانیت بلند بلند قهقهه بزنه. 
+سایمون تو انقد مغز کوچیکی داری که فکر کردی اگه از برادرم سو استفاده کنی میتونی من رو به دامت بندازی و از بین ببری؟ 
قدمی به جهت راستش برداشت و ادامه ی حرفهاش رو بلندتر ادا کرد"  .
+نه من و نه برادرانم منتظر نمیمونیم تا تو، باقیمونده ی آخرین نسل خو نآشام های گل نقره ای بهمون آسیب بزنی و بخوای که از بینمون ببری .
سایمون که با شنیدن حرفهای چان برانگیخته میشد تک خنده ی عصبی زد و قدمی به سمت چان برداشت، اما چان نگذاشت که حرفی بزنه و کتیبه ی توی دستش رو به سایمون نشون داد.
+اینکه دو نفر از اطرافیان منو بکشی، درواقع هیچ ضرری به من و زندگی من نمیزنه چرا؟ چون من کسی نیستم که فقط اونها رو به عنوان دارایی داشته باشم.
کتیبه رو باز کرد و نگاهی داخلش انداخت و قسمتی ازش رو بلند خوند .
+"این کتیبه توسط ساحره هایی که به مرور زمان از گل نقره ای مراقبت کردن نوشته شده و تموم رمز و راز های این گل رو داخل خودش داره، فردی که این کتیبه رو به دست داره صاحب اون گلهاست و وظیفه داره تا از اونها به خوبی مراقبت کنه و اگر راز جدیدی فهمید حتما به راز های کتیبه اضافه کنه".
بعد از خوندنش سرش رو بالا گرفت و کتیبه رو جلوی سایمون تکون داد .
+نمیخوایش؟ 
سایمون که با دیدن کتیبه زبونش بند اومده بود و متعجب به چان نگاه میکرد، نگاهش رو سمت لینو برگردوند و بعد دوباره به دستهای چان نگاه کرد.
+از کجا بفهمم که حرفای تو راسته؟ 
چان با شنیدن سوال سایمون بلند خندید و جلوتر رفت. کتیبه رو جلوش گرفت و شروع به خوندن یکی از ورد هایی که داخلش نوشته شده بود کرد.
همزمان با وردی که چان میخوند برگهای ریخته شده ی کف جنگل تکون خوردن و بادی که شدت زیادی داشت شروع به وزیدن کرد، اطرافشون پر از گرد و خاک شد و تو این فاصله همه جلوی چشمهاشون رو گرفته بودن تا گرد و خاک واردش نشه.
بعد از تموم شدن گرد و خاک دستهاشون رو پایین آوردن و به اطرافش ون و نگاه کردن. کف زمین جنگل پر از گلهای همرنگ بود که همه غنچه بودن و با فاصله و مرتب کنار هم رشد کرده بودن.
سایمون با بهت و چهره ی پر از خوشحالی به گلها نگاه کرد و قدمی به سمتشون برداشت .
+این... اینا گلهای نقره این؟ اینها همه مرگ نقره این؟
هنوز از بهت و تعجب بخاطر روییده شدن گلها بیرون نیومده بودن که با صدای فریاد کسی توجهشون به سمتی جلب شد .
جونگین به هوش اومده بود و با حمله به لینو دندونهاش رو داخل بازوی لینو فرو کرده بود باعث ترس هر دو طرف شد .
اگه لینو میمرد سایمون به هدفش نمیرسید و یا چان نمیتونست به استف جوابی بده، پس بخاطر همین هر دو طرف به هم حمله ور شدن و همین وضعیت باعث گارد گرفتن افراد دیگه ای که اونجا بود شد .
جونگین تمام زهری که بزاق دهنش داشت رو داخل زخمهایی که با دندوناش روی بازوی لینو بوجود اورده بود
وارد کرد و همین روند باعث میشد تا لینو رو به یه خو نآشام تبدیل کنه.
_من و ببخش لینو! این انتخاب تو نیست اما درحتل حاضر تنها راه حل برای نجاتت همینه.
بدن لینو بخاطر زهری که وارد رگهاش شده بود شروع به لرزیدن کرد و جونگین بالاخره از روی تنش کنار اومد. چان و سایمون که با بهت به این اتفاق خیره شده بودن با نگرانی و عصبانیت جلو رفتن و چان لینو رو و سایمون جونگین رو از جا بلند کردن.
چان لینو رو کنار کشید و جسم ضعیفش رو توی بغلش گرفت و با ترس به صورت رنگ پریده ش نگاه میکرد و سایمون ضربه ی محکمی رو به صورت جونگین کوبید تا عصبانیتش رو سرش خالی کنه. 
هیونجین با دیدن کتک خوردن برادر زخمیش فریاد بلندی کشید و سمت سایمون خیز گرفت.
+دست کثیفت رو از برادرم بکششش. 
با سرعت زیادی که داشت به سایمون حمله کرد و مشت
محکمش رو به صورت سایمون کوبید؛ همین کار باعث شد تا خو نآشام های اصیل همراه هیونجین و چان با مامورهای تازه متولد شده ی سایمون گلاویز بشن و یکی پس از دیگری باهم دیگه بجنگن. سایمون روی زمین افتاده بود و مرگ تک تک همراهانش رو به چشم میدید. نباید میباخت، نباید هدفش رو از یاد میبرد .
هیونجین دوباره بهش حمله کرد و اینبار باهم گلاویز شدن.
مشتهای قدرتمند خو نآشام هزار ساله به صورت هیونجین چهارصد ساله برخورد میکردن و پسرک سعی میکرد تا با تموم توانش با اون مبارزه کنه.
مشاور سایمون که چوب سرو آمیخته شده به نقره رو توی مشتش گرفته بود و با خو نآشام های دیگه میجنگید، با دیدن سایمون به کمکش رفت تا اربابش رو نجات بده اما با دیدن چهره ی آشنای سونگمین که تازه رسیده بود، با اخم یه قدم به عقب برداشت .
+کجا تشریف میبری؟ 
به شنیدن سوال سونگمین اخم غلیظ تری کرد و سمت پسرک حمله ور شد. سونگمین و جونگین نیروی بالایی تو مبارزه داشتند و همین باعث شده بود تا چان اونها رو بعنوان نگهبان های عمارت نام ببره و مسلما اونها به راحتی تسلیم نمیشدن .
سونگمین با وجود حریف قدرتمندش بالاخره با همون چوبی که از بین دستهای حریفش گرفته بود به بدنش ضربه زد و در نهایت چوب رو داخل قلبش فرو برد .
در بین تمام درگیری های ایجاد شده، جونگین تنها فردی بود که حالا از اشتباهش پشیمون شده بود. احساس ناراحتی باعث شده بود تا لینو رو تبدیل به خو نآشام کنه و میخواست تا خیانتی که به برادرش و تواناییش کرده بود رو با مرگ خودش جبران کنه .
چوبی که داخل شکمش فرو رفته بود رو با وجود درد زیادی که داشت بیرون آورد و با دیدن نقره ای که اطراف چوب پخش شده بود نیشخندی زد. دیگه وقتش بود تا با تصمیمی که گرفته غرور و شخصیتش رو حفظ کنه و با افتخار بمیره. موقعی که نگاه همه از خودش دور شده بود و کسیمتوجهشون نبود سمت سایمون که روی بدن بیحال هیونجین نشسته بود حمله ور شد و اون رو بین گلها کشید.
سایمون سعی میکرد تا با اون خو نآشام زخمی مبارزه کنه اما ضربه هایی که جونگین با چوب داخل دستش به نقاط
مختلف بدن سایمون وارد میکرد باعث کند شدن حرکات اون خو نآشام هزارساله شده بود و جونگین با نیشخندی که زد به چهره ی سایمون خیره شد.
+تنها راه باز شدن اون گلها خون لینو و امثالش نیست ،کثافت هایی مثل منو تو هم میتونن برای باز شدن اون گلها بمیرن و نسل های آینده رو بدون وجود مرگ نقره‌ای به آرامش برسونن.
سایمون سمت جونگین خیز برداشت تا بتونه اون پسرک رو قبل از اینکه ضربه ای به بدنش وارد کنه بکشه اما جونگین سریعتر عمل کرد و چوب داخل دستش رو با تموم قدرتش به قلب سایمون کوبید و با داد بلندی حرف زد. 
+این برای تمام روزهایی که با ترس از وجود تو زندگی کردیم.
چوب رو بیرون آورد و برای بار دوم کارش رو تکرار کرد .
+این برای نقشه ی کثیفت و استفاده ات از من بود که باعث شد من به برادرم پشت کنم و حس کنم که یه لجن به تمام معناا‌م.
برای بار سوم چوب رو بیرون کشید و اینبار تا آخرش رو وارد قلب سایمون کرد.
+این هم آخرین تلاش برای از بین بردن نسل مرگ نقره ای. امیدوارم خاطرات وجودت تا ابد از ذهن تاریخ دنیا پاک بشه سایمون.
چوبی که سایمون داخل دستش داشت رو برداشت و از روی بدن بیجونی که با ضربه ی دوم چوب داخل قلبش جون داده بود بلند شد و نگاهش رو به اطرافش چرخوند.
با دیدن چان که با چشمهای آغشته به اشک به صورت جونگین نگاه میکرد، برای آخرین بار لبخندی زد و نگاهش رو سمت بقیه برادرانش برگردوند.
حالا که بیشتر خو نآشام های همراه سایمون روی زمین به نشانه ی تسلیم نشسته بودن و برادرانش و همراهانشون هرکدوم یه سمتی ایستاده بودن و نگاهش میکردن، میتونست باری که از روی دوش چان برداشته شده بود رو احساس کنه. میدونست که چان بخاطر از دست دادن جونگین هرگز آرامش نخواهد داشت اما باید میتونست اشتباهش رو جبران کنه تا دلیل پایان زندگی‌اش، به جای مرگ یک آدم خائن، یک مرگ فداکارانه و ارزشمند باشه.
بغضی که توی گلوش بود رو قورت داد و با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد.
+من نمیخواستم به هیچکدومتون خیانت کنم، عشقی که به همتون داشتم چشمام رو کور کرده بود .
اولین قطره ی اشک از چشمهای پسرک کوچیک ریخت رو با پشت دستش پاک کرد و به لینو نگاه کرد.
+نمیخواستم اون رو تبدیلش کنم ولی تنها راهی که باعث میشد لینو زنده بمونه این بود که تبدیل به خونآشامی شبیه ما بشه. حداقل این تنها کاری بود که میتونستم برای جبران و عذرخواهی انجام بدم؛ هرچند انتخاب اون نبود.
سرش رو پایین انداخت و اشکهایی که از چشمهاش میریختن و با پشت دستش پاک کرد و بلندتر داد زد.
+بابت تموم اتفاقایی که امروز افتاد متاسفم، بابت تموم اشتباهاتی که کردم متاسفم، دلم نمیخواست هیچکدومتون رو اذیت کنم اما مقصر همه چی من بودم، واقعا متاسفم هیونگ، منو ببخش.
چشمهای چان، هیونجین و سونگمینی که سه طرف ایستاده بودن و به برادر کوچیکشون که به گناهش اقرار میکرد نگاه میکردن، پر از اشک شده بود و هر سه برادر با ناراحتی و نگرانی به جونگین نگاه میکردن .
+من میبخشمت، همه ی ما میبخشیمت جونگین، تو عزیزمونی داداش کوچیکمون که از موقع به دنیا اومدنش تا همین الان پا به پامون ایستاده و همیشه قوی بوده. ما میبخشیمت. 
اینبار چان برای آروم کردن برادرش به زبون اومد. دستهاش رو مقابل برادرش باز کرد و برای چند لحظه‌ای از لینو جدا شد.
_بیا تا مثل همیشه بغلت کنم. تو اشتباهت رو جبران کردی کوچولوی من. بیا اینجا..
هدفش این بود که ذهن و قلب آشفته‌ی کوچکترین عضو عمارت رو به ارامش دعوت کنه اما هیچوقت نمیدونست که جونگین با آروم گرفتن قلبش قراره چه کاری انجام بده.
+چان هیونگ تو همیشه تک ستاره ی قلب من بودی، برای تو و عشق ابدیت، فقط خوشبختی میخوام . همیشه تو بودی که ازمون مراقبت کردی اما الان نوبت منه.
بعد از گفتن این حرف، با تمام توان، قبل از اینکه آدمایی که اونجا بودن حرکتی کنن، چوب آغشته به نقره رو وارد قلبش کرد و لحظه‌ای بعد، بدن بی جونش کنار سایمون بین گلهای نقره ای افتاد.
هر سه برادر به همراه تمام کسانی که اونجا بودن با بهت به جسم بی جونی که مقابلشون بود خیره شدن و بعد سمتش دویدن و اینبار چان جسم بی حال جونگین رو توی بغلش گرفت. 
آخرین لبخندش رو با آرامش به صورت برادر بزرگترش هدیه کرد و چشمهای روباهی شکلش رو، برای ابد بست.
صدای فریاد چان، درد و نفرتی عمیق داشت و نشان از مرگ کوچیکترین عضو عمارت میداد. همین باعث شد تا تموم کسانی که اونجا بودن روی زمین بشینن و برای مرگ ارباب زاده ی کوچیکشون سوگواری کنن. نگاه گرمی که همیشه با زیبایی و فریبنده بودنش قلب برادران بزرگش رو میبُرد، حالا برای ابد بسته شده بود. چطوری با این درد کنار می‌اومدن؟ چطوری میتونستن باور کنن که اون دیگه بینشون نیست؟
چند دقیقه‌ای بعد، باریکه ی خونی که از قلب سایمون و جونگین سرچشمه میگرفت، باعث شد گلهای نقره ای یکی یکی باز بشن. دیدن این منظره زیبا بود اما به چه قیمتی؟ سالها تلاش نکرده بودن که درنهایت با مرگ یکیشون، رسالتشون رو به پایان برسونن.
وقتش بود که چان، مسئولیتی که سالها روی دوشش افتاده بود رو به پایان برسونه. حداقل بخاطر مرگ برادر کوچیکترش، باید اون گلهارو از بین میبرد. باید این ارزش و فداکاری رو کامل میکرد تا همه بدونن نجات جون نسل موجودات، به چه قیمتی انجام شده.
از جاش بلند شد و با قدم های سنگین سمت کتیبه ای که کنار جسم بیهوش لینو افتاده بود رفت. از روی زمین برش داشت و با کشیدن دستش روی کتیبه ی کوچیک خاکی که روش نشسته بود رو از بین برد .
قسمتی که برای از بین بردن گلها بود رو پیدا کرد و شروع به خوندن وردی که داخل کتیبه نوشته شده بود کرد.
سونگمین تمام مدت نگاهش رو روی چهره ی رنگ پریده ی همراه همیشگیش ثابت کرده بود و اشکهاش پشت سر هم میریختن. هیونجین دستهاش مشت شده ش باز شدن و روی زمین نشست و برادرش رو تماشا کرد. 
کم کم با خونده شدن ورد گلها از قدیمی ترین شروع به سوختن کردن و آتش بلندی از اونها زبانه کشید. همزمان با گلها جسم بی جون جونگین که مابینشون بود شروع به سوختن کرد و بعد از مدتی که تک تک افراد سوختن گلهارو تماشا کردن آتیش فرو نشست و داستان مرگ نقره ای برای همیشه بسته شد .
بعد از تموم شدن آتش سونگمین سمت جایی که جونگین سوخته شده بود رفت و خاکستر داغ بوجود اومده از جسم برادرش رو از روی زمین جمع کرد و داخل دستمالی که به یادگار داشت ریخت. باید با احترام دفن میشد، باید با احترام مراسم یادبودش رو برگذار میکردن .
دستمال رو داخل لباسش گذاشت و با به آغوش گرفتن لینو، اون محل رو برای همیشه ترک کرد.

。。。

چند هفته ای که گذشته بود، برای چان و همه ی افراد داخل عمارت، هر ثانیه عذاب آور بود. جو سنگین اون محیط باعث شده بود که حتی پر سر و صدا ترین فرد تبدیل به ساکت ترین بشه و حتی هیچکدوم درست و حسابی برای شکار نرفته بودن . هیچکس نمیتونست با این عزا کنار بیاد و داغی که روی دلشون گذاشته شده بود رو تسکین بدن.
با ورود استف، جیسونگ و چانگبین به داخل اتاق، چان که روی تخت کنار لینو نشسته بود از جا بلند شد و کنار رفت.
استف دستش رو روی شونه ی چان گذاشت و با نگاه پر از غم به چهره ی چان نگاه کرد .
+تو نجاتش دادی کریستوفر. شماها به قولتون عمل کردین. تنها کسی که به قولش عمل نکرد و شرمنده‌ی همتون شد، من بودم.
غم سنگین نگاه چان پررنگ تر شد و چشمهاش رو با ناراحتی به لینو دوخت.
+من نه، جونگین نجاتش داد. شما تلاشتون رو کردین، این سرنوشت بود که اینطوری میخواست! اما.. اون هنوز هم به هوش نیومده.
استف به پسرش که حالا تبدیل به یه خو نآشام شده بود و بعد از چند هفته بالاخره داشت کنترل نیازش به خون رو به دست میگرفت نگاه کرد و سمتش رفت. چانگبین و جیسونگ هم بدون اینکه حرفی بزنن گوشه ی تخت نشستن و به لینو نگاه کردن .
استف دستش رو با مهربونی به صورت لینو کشید و با پسرش حرف زد. 
+اومدم ببینمت مینهوی من، اومدم تا چشمای شیطونت رو دوباره ببینم .
اون پدر بالاخره بعد از 20 سال میتونست پسرش رو با اسم واقعیش صدا بزنه و اون رو صحیح و سالم ببینه. دیدن این صحنه برای چان پر از غم بود چون به قیمت نجات لینو و تمام اطرافیانش، برادرش رو از دست داده بود و بخاطر مرگ جونگین نمیتونست خودش رو ببخشه اما چاره ای جز پذیرفتنش نداشت .
سمت آرامگاهی که داخل اتاق جونگین برای یادبود و خاکسترش ساخته بودن رفت و روبروی اون نشست.
+دلم برای شیطنتای داداش کوچولوم تنگ شده .
سیگاری روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت و به دیوار سرد اتاق تکیه داد .
+خونه بدون تو و لینو دیگه رنگ نداره، نمیتونم خوابیدنتون رو تحمل کنم. من میتونستم کسی باشم که به جای هردوتون میمیرم یا اسیب میبینم، چرا اینکارو کردی هوم؟  چرا این بلا رو سر من آوردین؟ بدون شماها چطوری میتونم زندگی کنم و سرپا بمونم؟
پنجمین سیگارش رو روشن کرد و بعد از کام عمیقی که ازش گرفت، سرش رو به دیوار تکیه داد.
حرف برای گفتن زیاد بود اما حالا فقط نیاز به آرامش داشت؛ بدون اون و لینو حتی رنگ آرامش رو هم توی زندگیش نداشت چه برسه به خودش.
_چانا..
چشمهاش رو برای لحظه‌ای به روبروش دوخت.
_دلت براش تنگ شده نه؟ 
صدا.... این صدایی که میشنید... نه! برای چان شبیه توهم بود. لینو هنوز خوب نشده، مطمئنا باید روی تخت خوابیده باشه.
_منم دلم نمیخواست که جونگین اینطوری از پیشمون بره، میدونستم که قصدش از اون کار این بود که شمارو نجات بده. من هیچوقت ازش دلخور نیستم .
چان چشمهاش رو باز کرد و به سمت صدا نگاه کرد. لینو جلوی آرامگاه ایستاده بود و خیره به عکس قشنگی که از لبخند جونگین روی میز گذاشته بود حرف میزد.
+لینو.....
صورتش رو سمت چان برگردوند و لبخند مهربونی به چهره‌ی داغدیده‌اش زد .
_من اینجام، اومدم پیشت چونکه استف و چانگبین بهم گفتن تنها چیزی که تو الان نیاز داری منم.
لبخند تلخی که روی لبهای چان نشست بیانگر تمام خستگی هایی که بخاطر این مدت توی وجودش بوجود اومده بودن ،بود. دستش رو سمت لینو دراز کرد و پسرک کوچیکتر با گرفتن دست سرد چان سمتش رفت و کنارش نشست .
دستهای چان دور تن لینو حلقه شدن و اون رو توی آغوشش گرفت و بدون هیچ حرفی شروع به گریه کرد. بخاطر خاطره هایی که با برادرانش ساخته بود گریه کرد، بخاطر دردهایی که بخاطر مرگ مادر و پدرشون کشیده بود گریه کرد، بخاطر تمام مسئولیت هایی که روی شونه هاش سنگینی میکردن گریه کرد، بخاطر تمام تنهاییایی که کشیده بود گریه کرد، بخاطر تمام داغهایی که دیده بود گریه کرد.
در نهایت تنها وجود عشقش بود که میتونست قلب نا آرومش رو به آرامش دعوت کنه. از جونگین ممنون بود که لینو رو بهش بخشید، از لینو ممنون بود که با درد بوجود اومده توی بدنش جنگیده بود تا بتونه چانش رو آروم کنه.
بالاخره بعد از چند دقیقه گریه سرش رو عقب آورد و به چشمهای لینو نگاه کرد .
+دلم یه آرامش ابدی در کنار تو رو میخواد .
لینو نگاه مهربونش رو به چشمهای چان داد و سرش رو برای بوسیدن عشقش جلو برد .
روی لبهای یرد چان بوسه ی طولانی و عمیقی زد و قلب عشقش رو به آرامش دعوت کرد.
_میدونم جونگین برای همیشه تکه‌ی گمشده ی قلبت باقی میمونه. ولی من تا ابد کنارت میمونم چان، برای تو و بخاطر تو زنده میمونم و تمام این اتفاقها رو برات جبران میکنم .
چان لبخند خسته ای به صورت عزیزترینش زد و با گذاشتن چشمهاش روی هلال بین گردن و شونه ی لینو ،بعد از مدتها به خواب راحتی فرو رفت .
حالا میتونست با خیال راحت روی شونه های عشقش استراحت که تا از فردا روز های شیرینی رو همراه با هم برای همدیگه بسازن .

。。。

سرش رو از بین در داخل اتاق کرد و نگاهش رو به اطراف اتاق چرخوند. با دیدن پسر مو بلندی که روی تخت نشسته بود و پاهاش رو توی بغلش جمع کرده بود جلو رفت .
دستش رو روی شونه ی هیونجین گذاشت و فشار کمی بهش وارد کرد .
هیونجین سرش رو بالاتر گرفت و با دیدن صورت سنجابی شکل جلوش پلک آرومی زد. نگاهش رو پایینتر آورد و به ماگی که توی دستهای پسر بود نگاه کرد .
+امریکانو، نوشیدنی تلخ و بد مزه ای که اون روز بهم دادی .
خودم درستش کردم هیون شی، یکم ازش بخور .
هیون تشکر زیر لبی کرد  و ماگ بین دستهای جیسونگ رو گرفت و نگاهی رو به بخاری که از قهوه بلند میشد داد .
جیسونگ کنار هیونجین نشست و دستش رو اروم روی دست آزاد هیونجین گذاشت و فشار کمی بهش وارد کرد .
+من از جونگین ممنونم که اینطوری نجاتمون داد، ولی اون خودش رو فدا کرد تا ما زندگی کنیم. هممون بخاطر زندگی ای که داریم به اون مدیونیم پس تو هم بخاطرش ناراحت نباش .
هیونجین نگاهش رو از ماگ توی دستش گرفت و به چشمهای جیسونگ نگاه کرد .
+من قول میدم که هیچوقت تنهات نذا...... 
با نشستن لبهای گرم هیونجین روی گونه هاش ساکت شد و با عقب رفتن هیونجین با گذاشتن دستش روی صورتش، گونه های رنگ گرفته ش رو از چشمهای تیزبین پسر بزرگتر قایم کرد. 
+هان جیسونگ، تو دیوونه ترین و کوچولو ترین موجودی هستی تو دنیا که تا به امروز تونسته من رو آروم کنه. من هیچوقت پشیمون نیستم از اینکه تو رو برای نجات دادن انتخاب کردم، دلم برای جونگین تنگ میشه اما میدونم که برادرم هم از انتخابم راضی بود .
جیسونگ از بین انگشتهای کشیده ش که روی صورتش و چشمهاش گذاشته بود به هیونجین نگاه کرد و لگد محکمی به پای هیونجین زد .
+توام بی ادب ترین آدمی هستی که من توی کل عمرم دیدم، یباردیگه بی اجازه منو ببوسی موهاتو از ریشه میکنم فهمیدی؟ 
با خجالت از جا بلند شد و سمت بیرون اتاق دوید. لبخند روی لبهای هیون نشست و کمی از قهوه ای که جیسونگ براش درست کرده بود رو نوشید. اون پسر تنها دلیلی بود که باعث میشد هیونجین لبخند بزنه .

。。

چانگبین روی سکوی بیرون از ساختمون عمارت نشسته بود و جام شرابی که توی دستش بود رو مینوشید. دلش برای خو نآشام هایی که داخل این عمارت زندگی میکردن میسوخت و اعتقاد داشت که اونها میتونستن زندگی بهتری داشته باشن اگر بعنوان یه انسان به دنیا میومدن. با حس حضور کسی سرش رو بلند کرد و با دیدن فلیکس از جاش بلند شد. 
+لیکسی اینجایی؟ 
فلیکس نگاهش رو از آسمون شب بالای سرش گرفت و به چانگبین داد. نفس عمیقی با ناراحتی کشید و روی سکو نشست. چانگبین کنار فلیکس نشست و دستش رو آروم روی پای فلیکس کشید .
+حالت خوبه؟ 
پسر با تکون دادن سرش جواب چانگبین رو داد و با انگشتهاش بازی کرد .
+آخرین شبی که دیدمش و باهاش حرف زدم دقیقا همینجا بود، ازم پرسید چرا باید به انسهانهای دیگه ارزش بدیم و در نهایت خودش رو برای همونا فدا کرد. 
چانگبین که با شنیدن این جمله سرش رو پایین انداخت نفس عمیقی کشید و دستش رو پشت سر فلیکس گذاشت و سر پسرک رو به شونه ی عریضش تکیه داد .
+اون یکی از شجاع ترین کساییه که من توی زندگیم دیدم لیکسی ،شاید درد داشته باشه رفتنش اما، اون جزو شجاع ترین هایی بود که من شناختم. 
فلیکس از شنیدن تعریف چانگبین لبخندی زد و چشمهاش رو بست .
+بینی میدونی، جونگین تنها داداشم بود که هیچوقت برای بزرگ شدنش به هیچکس زحمت نداد، و از وقتی که روی پاهاش راه رفت تا همون لحظه ای خبر مرگش رو شنیدم ،مستقل ترین و دل نازک ترین فردی بود که به عمرم دیده بودم، حتی از چان مسئولیت پذیر تر و مهربون تر بود . چانگبین بوسه ای به موهای فلیکس زد و بعد از اون جرعه ای از مشروب قرمز داخل جام نوشید. 
+آرزو میکنم روحش، همیشه در آرامش به سر ببره .
فلیکس دستهاش رو دور کمر چانگبین حلقه کرد و سرش رو برای دیدن صورتش بالاتر گرفت. 
+تو ام باید مثل لینو به خو نآشام بشی چانگ، میخوام که تا ابد با من باشی. دوست پسر عزیز فلیکس. 
چانگبین با ترس به فلیکس نگاه و جامش رو تا آخر سر کشید .
+من گی نیستم! ازم فاصله بگیر پسرک بی‌حیا .
بعد از گفتن این جمله هردو نفر با صدای بلندی خندیدن و بعد، نگاهشون رو به آسمون بالای سرشون دادن .

همه داخل و خارج این عمارت، برای شروع، به آرامش احتیاج داشتن. آرامشی که بعد از مدتها، اون رو داخل یک فرد دیگه پیدا کرده بودن.



~ پایان .







خب.. 

دوسال از نوشتن این فیکشن میگذره و بالاخره داخل واتپدم اپ کردم.
قبلا گفته بودم که نوشتن این پارت برام خیلی سخت بوده اما اتفاقات و خاطراتی که حین نوشتنش توی ذهنم ثبت کردم تا ابد با من میمونن.
این اولین فیک من بود، قبل برای SKZ  ننوشته بودم و برای نوشتن این داستان با تموم توان و انرژیم تلاش کردم. 
از تمام کسایی که از شروع تا به الان باهام همراهی کردن ممنونم و برای نگاه هاتون کمال تشکر رو دارم. 
امیدوارم توی این روزای سخت حال همتون خوب باشه و به خوبی بتونین زندگی کنین. 
همه ی شما برای من نقطه ی شروع بودین، کسایی که تونستم براشون بنویسم و این داستان رو بخاطر اونها تموم کنم. 
پس همه رو دوست دارم حتی اونی که هیچوقت کامنتی ازش دریافت نکردم. 
ممنون میشم برای پارت آخر داستان برام نظر بذارین تا بخونم و ببینم که چقدر از داستانم لذت بردین .

و در آخر، نوش نگاهتون. ❤️

   Sara 💕

The Secret Of Silver DeathTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang