با چرخوندن چراغ قوه به هر سمت سعی داشت تا راه فراری پیدا کنه اما بجاش تعداد بیشتری از اون جنازه هارو میدید.
آدمایی که رنگی شبیه به رنگ گچ سفید داشتن و روی زمین افتاده بودن، هرکدوم تیکه چوبی درون قلبشون فرو رفته بود و باعث مرگشون شده بود.
این صحنه ها ترس لینو رو چندین برابر کرد و عقب عقب میرفت.
ناگهان کمرش به جسمی پشت سرش برخورد کرد و وقتی برگشت با دیدن فرد آشنایی که پشت سرش بود ترسش جاش رو به گریه داد و اشکهاش به سرعت جای ترس رو روی صورتش پر کردن .
+لینو حالت خوبه؟
صدای نگران فلیکس زمزمه ی آرامش بخشی بود که اون لحظه لینو میتونست داشته باشه .
هق هق کرد و دستش رو پشت چشمهاش کشید تا اشکهای مزاحمش رو پس بزنه و صداش رو آماده کرد و از فلیکس پرسید.
"
_پ.. پس.. چا... چانی.. اون... کجاست؟
زبونش گیر میکرد و زیاد نمیتونست حرف بزنه، یقه ی فلیکس رو گرفت و با دستهای بی جونش پسرک موطلایی رو تکون میداد و با التماس نگاهش میکرد تا حرفی بزنه.
چشمهای فلیکس به رنگ آبی در اومده بود، خوبی وحشی اون هنوز تو حالت آماده باش بود و اینبار قصدش مراقبت از امانت برادرش، لینو بود.
اون که میدونست لینو بخاطر چان اینجاست دستش رو جلوی دهن لی نو گرفت و اونو به سمت جایی که ورودی دوم عمارت مخفیشون بود برد و بین راه برای آرامش لینو برای اینکه اوضاع بدتر نشه آروم حرف زد.
+لینو آروم باش، میخوام ببرمت چان و ببینی ولی سعی کن نترسی و آرامشت رو حفظ کنی و الان اگه به داد زدن ادامه بدی اوضاع از اینی که هست بدتر میشه، پس لطفا ساکت باش و راه بیا.
لینو بدون حرف به فلیکس خیره نگاه کرد و فقط سرش و تکون داد.
با اینکه نه به فلیکس و نه به بقیه ی برادران و دوستای چان اعتماد داشت اما الان تنها امیدش فلیکس بود، چون هدفش از ورود به این جنگل الان چان بود و نگرانیش با عث میشد که بدون شکایت به حرف فلیکس گوش بده.
بی صدا کنار فلیکس راه رفت و حالا دست پسر موطلایی از روی لبهای لینو برداشته شده بود و در اخر فلیکس اون رو به سمت داخل عمارت برد و پشت اتاق چان ایستاد.
+لینو هرکسی هر حرفی زد بی صدا گوش میکنی و جواب هیچکس رو نمیدی، سکوت تو میتونه از پس اعصاب و حالات وحشی اونها بر بیاد ولی اگه هرکدومشون بهت حمله کنن هیچکس حتی من نمیتونیم جلوش رو بگیریم.
لینو ترسیده بود، با تمام امیدش آرزو میکرد چان اون تو باشه و بتونه بهش پناه ببره.
بعد از باز شدن در چشمش به پسرا و آدمایی که نمیشناخت افتاد.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Secret Of Silver Death
Fiksi Penggemar> کنترل ذهن یکی از روش هایی بود که چان برای گمراه کردن قربانی هاش استفاده میکرد،تا روزی که پسر بچه ای استثنایی پیدا شد. پسری که با کنترل ذهن، هرگز فریب چان رو نخورد. این عجیب بود! محال ممکن بود که کسی پیدا بشه که این روش، روی ذهنش اثر نگذاره. اون پس...