آخرین درشکه هم بالاخره از دروازه قصر خارج شد. شوان بر خلاف آنچه از ابتدا میگفت، تا بدرقه آخرین فرد در قصر و کنار برادر کوچک تاجدارش ماند و حتی وقتی پیشانی برادر را به رسم دوران قدیم بوسید، هنوز نگران بود ولی به هر حال او هم باید میرفت و جان را در تنهایی عجیب قصر میگذاشت.
قصری که تا همین چند هفته پیش پر از شور و هیجان و رفت و آمد انواعی از درباریان بود، حالا در سکوتی عجیب فرو رفته بود. کلاغهایی که روی درختان زمستان زده مینشستند و هر از گاهی صدای تیز قارقارشان در لابلای حیاطها و سالنهای خالی و ساکت قصر میپیچید، حس عمارتهای جن زده میان جنگلها را بیشتر تداعی میکرد تا قصر پادشاهی پایتخت سرزمین باندراس.
جان در محوطه قصر شروع به قدم زدن کرد. صدای جرینگ جرینگ لباسهای فلزی چهار نگهبانی که چون سایه او را تعقیب میکردند مانند سوهان روی اعصاب نداشته اش خش میانداخت و بخصوص اینکه نیاز داشت به چیزی فکر کند و هر بار سوژهای مییافت و غیرارادی قدمهایش آهسته تر میشد، صدای برخورد غلاف شمشیر نگهبانان بر سپرهایشان بدتر بلند میشد. تا بالاخره صبرش تمام شد و غرید: شماها دارین دنبال من چه غلطی میکنین؟
نگهبان خبردار ایستاد و گفت: قربان! حفاظت از...
جان میان کلامش پرید: از چی؟ از سایه خودم؟... اگه اونور حیاط هم بایستید میتونین ازم حفاظت کنین. الان به یه کم فضا احتیاج دارم... ازم فاصله بگیرین.
نگهبانها ابتدا تردید کردند و بعد هر کدام به گوشه ای از حیاط دویدند. هر چند اینکه بجای ۴ جفت چشم حالا ۱۲ جفت داشت قدمهای جان را میشمرد اصلا حریم خصوصیای برایش ایجاد نمیکرد، اما به هر حال ذهنش آرامتر شده بود.
مسائل کشوری و لشگری خودش برای مشغول نگه داشتن ذهنش کفایت بود که باید به مسائلی که ییبو مطرح نموده بود هم میاندیشید. توطئهها و خیانتها و سوءقصدی که معلوم نشده بود از سوی چه کسی ترتیب داده شده، پشت تصاویر انواع طومارهایی که روی میز اتاق سلطنت به دستش رسیده بود ذهنش را درگیر میکرد. اینها همه جدا از تعیین کابینه ای بود که به لطف شوان یکسال به تعویق افتاده بود. ولیعهد سابق بعد از تاجگذاری به جان کمک کرد تا مجلس را برای ابقای دولت فعلی به مدت یکسال راضی کند تا زمان کافی جهت بررسی نیروهای کارآمد داشته باشد و از طرفی هنوز نیامده برای خود میان درباریان گرگ و طماع که برای قدرت دندان تیز کرده اند، ناشناخته دشمن تراشی نکند.
خودش هم نفهمید چه زمانی راهش به سمت عمارت جنوبی کج شد، اما وقتی راج -اسب سیاه ییبو- که آزادانه در محوطه میپلکید، پوزه اش را روی شانه جان گذاشت، به خودش آمد. چرخید و نتوانست به اسب چموش زیبا لبخند نزد: هییییی! پسر تو با زین و افسار وسط محوطه چیکار میکنی؟
CZYTASZ
Crown Of Captivity
Przygodoweموضوع: شاهزادهای که برخلاف تمام مردم، هیچ تمایلی به داشتن قدرت نداره و منتظره با رسیدن به سن قانونی دنیای سیاست رو رها و آزادانه زندگی کنه و در این راه شوالیهاش پیشتاز این امور خواهد بود تا راه رو برای سرورش هموار کنه. با این حال دنیای سیاست و کشو...