Part 7 - ملکه

247 47 413
                                    

هر سه در اتاق استراحت روی مبلها نشسته بودند و در سکوت غرق در افکار خودشان بودند. موضوعات هر روز پیچیده‌تر می‌شد. فهمیدن راز پادشاه قبلی هیچ کمکی به آنها برای حل معما نکرده و فقط دل آشوبی برایشان ساخته بود.‌ مشکلات بین قبایل از دو قبیله به پنج قبیله رسیده بود و در خبری شوکه کننده، در شب‌نامه‌هایی که افراد ییبو به دستش رسانده بودند، مقصر تمام این موضوعات را شخص شاه جوان قلمداد کرده بودند. و در نهایت آنچه از خانۀ آن خائن بدست آورده بودند روی میز جان مثل خنجری در چشم بود. ذهنشان پر بود از افکاری که نمی‌توانستند برای دقیقه‌ای روی یک کدام آن متمرکز شوند تا شاید به نتیجه‌ای برسند.

لیان بالاخره رشته یکی از افکار به هم گوریده را در دست گرفت: چرا دستگیرش نمی کنین؟

ییبو که از میان افکارش بیرون کشیده شده بود، به پشتی صندلی تکیه زد و گفت: کدومشونو؟

-: خود شاهزادۀ ارشد رو... شما که محل اقامتشو پیدا کرده بودین.

ییبو آهی کشید: از اونجا رفته... جان حدس می زنه وقتی روشنی روز زده تونستن رد پای ما رو اطراف اصطبل ببینن و سریع اونو از اونجا منتقل کردن به جای دیگه. چون من فردا صبحش که به بهانه سرکشی به باغهای اطراف رفتم اثری از خودش و اونهمه سلاح نبود.

-: پس قصد دستگیریش رو دارین

جان توضیح داد: نه. تصمیم دارم باهاش حرف بزنم. دستگیری رهبر یه شورش به این وسعت نه فقط شورش رو خاموش نمی کنه که اونو شعله ورتر می کنه. تبدیل می‌شه به یه قربانی و ما هم می‌شیم حاکم غاصبی که تحمل مخالفت نداشته... همینطوری هم می بینی توی شب نامه ها چیا در موردم می نویسن.

لیان غر زد: احمقن خب.

جان نگاهی به لیان انداخت و پرسید: از کدوم لحاظ؟

-: یه چیزهایی رو بهت نسبت دادن که اصلا توی

قاموست نیست.

-: خب اونا نمی دونن.

لیان کلافه گفت: منم دارم همش همینو می گم. مردم تو رو، دربار رو... سیستم زندگی شاهشونو نمی شناسن. مشکل همینه که نمی دونن و مخالف تو هر قصه دروغی رو می تونه بهشون بگه تا باور کنن. تو باید خود واقعیت رو به مردم بشناسونی

-: هر چیزی رو نمی شه گفت.

-: ببین شاه عزیز! مردم توی تنگنا هستن و بهشون فشار وارد می شه. بقول خودت نون شب ندارن اما می بینن کیسه کیسه آرد و غلات داره از جلوی چشمشون اینور و اونور می شه. کاری نداره که بگن اینها همه به دستور شاه انجام می شه. یا در مورد اون مراسماتی که توی پادگانها برای دعای سلامت تو وقتی شاهزاده دوم بودی و تب کرده بودی، برگزار شده... اینها همه نشون می ده که اخبار و چیزهای مهم از قصر به بیرون نمی ره اما چرت و پرتها رو می برن بیرون و باهاش مردم رو اذیت می کنن... خب هر کسی می تونه مریض بشه،

Crown Of Captivity Onde histórias criam vida. Descubra agora