Part 2- تاجگذاری

335 71 458
                                    

بانو مل در راهروها می دوید و حریر لباسش در هوا موج می خورد و نگاه نگهبانان را به دنبال خود می کشید. این صحنه ای نبود که در عمر هیچکدامشان تکراری داشته باشد. چه در گذشته و امیدوارانه چه در آینده هیچ وقت این قصر آشوبی به خود ندیده بود که کسی بخواهد در آن به هروله برود چه رسد به اینکه یکی از بانوان دربار آنهم همسر پادشاه در راهروها بدود و با توجه به اتفاقات خوشایند پیش رو این صحنه عجیبتر هم می نمود.

بانو مل به در اتاق شوان که رسید از اینکه آن دو نگهبان همیشگی پشت در نایستاده اند به حدی عصبی شد که بدون در زدن در را گشود و به داخل پرید: سرورم!

شوان هنوز در لباس ولیعهدی اش کنار پنجره ایستاده بود فقط اصلا شبیه همیشه مرتب و با نظم نبود. دکمه های طلایی لباس سفیدش باز و زیرپوشش آلوده به قطرات سرخ شرابی شده بود که در دستان شوان قرار داشت. پسر جوان با آن موهای خرمایی-طلایی بهم ریخته مست نمی نمود اما قطعاً یک شکست خورده بود. از همانجا سعی کرد احترام همیشگی را حفظ کند. به سمت نامادری اش چرخید: بانوی من!

اما بانو مل پریشانتر از آن بود که در قید و بند آداب و رسوم باقی بماند. در اتاق را بست و در حالیکه سعی می کرد بغضش را فرو دهد با دستانی از هم گشوده به سمت پسرش رفت: اوه! شوان... شوان...

شوان به یک پناه، به یک آغوش چنان محتاج بود که جام را رها کرد وآغوش بانو مل را پذیرفت. سرش را روی شانه های ظریف زن قرار داد و زمزمه وار گفت: مادر...

بانو مل اجازه داد شوان دقایقی در همان حال بماند بعد صورتش را در میان انگشتان ظریفش قاب کرد و گفت: عزیزم!... حالت چطوره؟

شوان که برای آنکه در آغوش زن باشد خم شده بود راست ایستاد و نیشخند زد: حالم؟... یه ولیعهد به زیر کشیده شده حالش باید چطوری باشه؟

بانو مل ناراحت و غمزده بازوی او را گرفت: اینطوری نگو.... هیچکس تو رو به زیر نکشیده. تو هنوز هم شاهزداۀ اول این سرزمینی

پوزخندی زد و رویش را چرخاند: هه! شاهزاده اول... ولیعهد... حتی پادشاه!... اینها برای این سرزمین فقط یه مشت اسم خوشگل و زیبا برای برده های تسخیری هستن. گلادیاتورهایی که توی زمین می‌ندازن تا با شیر و گرگ و پلنگ مبارزه کنن و در نهایت لباس و خونۀ زیبا بهشون می دن.

عصبی کتش را از تنش کند و به زمین کوبید: و وقتی لازمشون نداشته باشن کمتر از سگهای ولگرد بهشون اهمیت می دن... می دونین بانو... سگ ولگرد اقلا رها می شه... اما ما... نه... تبعید می شیم.

رو به بانو مل کرد: ما برای این مردم هیچ ارزشی هم داریم؟ وقتی همیشه به نظرشون ما براشون هیچ کاری نکردیم؟

بانو مل سعی کرد دلداری دهنده باشد: اینطور نباش...

خروشید: چطور اینطور نباشم؟ چه کاری مونده بود که براشون نکرده باشم؟ روزی که من رو برای ازدواج به سرزمینهای شمالی می فرستادن قوانین رو نمی دونستن؟

Crown Of Captivity Onde histórias criam vida. Descubra agora