جان از روی زمین بلند شد. باد سردی که از داخل دریچه می وزید به بدن یخ زده از اضطرابش کمک می کرد تا بلرزد. ییبو بیش از ربع ساعت بود که از آن دریچۀ لعنتی پایین رفته و هنوز خبری از وی نبود. اگر برایش اتفاقی افتاده باشد چگونه می فهمید؟ آیا عاقلانه بود خودش هم پشت سرش برود و خطر مذکور را برای خودش و البته مملکتش بخرد؟
جلوی دریچه با اضطراب شروع به قدم زدن کرد: لعنت بهت ییبو زود باش... کدوم گورستونی موندی؟
همانطور که چشم از دریچه بر نمی داشت در اتاق بالا و پایین می رفت. کفشهای اشرافی و مطابق لباسهای فاخرش روی کف چوبی اتاق سلطنت تق تق صدا می داند و نگرانی پادشاه را به ارتعاش در می آوردند. دقایق همینطور کش می آمد. جان به ساعت دیواری اتاقش نگاه انداخت. هنوز در میانۀ روز بودند و هر آن امکان داشت ملازمی برای امری تقاضای شرفیابی کند به همین دلیل در یک و دوی بستن دریچه یا داخل شدن بدان بود که صدای چند ضربه به در باعث شد از وحشت در جای خود بپرد.
از اینکه از صدای تقۀ در ترسیده به حدی از دست خودش عصبانی شد که دق دلی اش را سر منشی بی نوا که پشت در ایستاده بود خالی کرد و از همانجا فریاد زد: مزاحمم نشین
می توانست صدای گامهای تند منشی و البته دو نفر دیگر را از پشت در اتاقش بشنود. قرار بود راه مماشات پیشه بگیرد اما انگار شوالیه اش اصرار شدیدی داشت تا اعصابش را چون شوربای پائیزی به هم بریزد.
-: امیدوارم نمرده باشی تا خودم با دستای خودم بکشمت وانگ ییبو!
مانند فلک زده ها جلوی دریچه چمباتمه زد و سرش را روی زانوهای به بغل گرفته گذاشت و سعی کرد با تنفس عمیق کمی قلب ناآرامش را آرام کند تا بالاخره صدایی از دریچه شنید و وحشیانه به سمتش خیز برداشت. سرش را داخل دریچه کرد و بصورت پچ پچ غرید: ییبو خودتی؟
پاسخی نیامد اما می توانست صدای لباس فلزی شوالیه اش را بشنود. به فضای تاریک آنقدر زل زد تا بالاخره نور ملایم داخل اتاق سلطنت از دریچه راه نفوذ یافت و لباس براق ییبو را مقابل چشمان نگران جان قابل دیدن کرد. خواست رگباری از ناسزا را پشت سر هم ردیف کند که سر ییبو بالا آمد و فوراً انگشت روی بینی اش گذاشت: هییییششش... چه خبرته دنیا رو گذاشتی رو سرت؟!
شراره های خشم از چشمان جان زبانه می کشید، دست ییبو را پس زد و غرید: چرا اینقدر لفتش دادی؟
ییبو همانطور که آنجا ایستاده بود آهسته پچ پچ کرد: بهت می گم هیس!... مسیر زیادی رو جلو رفتم. بعد برگشتم بیام دنبالت که با هم بریم.
جان متعجب گفت: کجا؟
ییبو جان را به عقب هول داد و خودش را از دریچه بالا کشید و بعد از اینکه دریچه را سر جایش قرار داد گفت: نمی دونم ولی این یه دالون خیلی باریک توی کل دیواره شرقیه. بعد وارد یه مسیر سرپایینی می شه و وقتی بیرون میای دیگه توی حیطۀ قصر نیستی.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Crown Of Captivity
Aventuraموضوع: شاهزادهای که برخلاف تمام مردم، هیچ تمایلی به داشتن قدرت نداره و منتظره با رسیدن به سن قانونی دنیای سیاست رو رها و آزادانه زندگی کنه و در این راه شوالیهاش پیشتاز این امور خواهد بود تا راه رو برای سرورش هموار کنه. با این حال دنیای سیاست و کشو...