Part 8- پیشگویی

295 47 714
                                    

آرامشی که هنگام بارش برف بر فضا حکمفرما شده بود، به حدی زیاد بود که انگار دنیا سکوت کرده است تا به این رقص زیبای فرشتگان کریستالی نظارت کند. همانقدر مسخ کننده که تنها سوز سرمایی که به درز لباسها نفوذ می کرد ممکن بود کسی را به خانۀ گرمش بکشاند وگرنه همانجا می ایستاد تا در جادوی خط کشی آسمان و زمین طلسم شدنش را بپذیرد. با اینحال جان از درون هم چون مکعب تراشیده شده ای از یخ بود که دیگ بزرگی از سرب مذاب هم در درونش می جوشید. این حجم تناقض او را به ترک خوردن می انداخت. چیزی که حس می کرد کمر ایستادگی اش را بشکند.

وقتی کالسکه وارد حیاط قصر شد بالاخره جان به خودش حرکتی داد و محافظانش برای آنکه چتر را روی سرش نگه دارند، تندتر از او به جلو آمدند. در این چند هفته خوب فهمیده بودند برای رسیدن به گامهای پادشاهشان باید سریع بجنبند وگرنه آن پاهای بلند در نفسی آنها را جا می گذارد.

کالسکه جلوی پلکان قصر متوقف شد و ملازم فوراً پلکان را جلوی آن قرار داده و در را گشود. جان به زحمت لبخندی را روی لبش نقاشی کرد و دستش را برای گرفتن بانوی نشسته در کالسکه جلو برد و شیرینی لبخندی که هجده سال از سر صدق به صورتش پاشیده بود را از خواهرش دریافت کرد.

-: سرور من!

شاهدخت نیلو دستش را در دست دراز شدۀ پادشاه قرار داد و به سختی از جایش بلند شد.

-: بانوی من!

وقتی نیلو از کالسکه پایین آمد، ندیمه اش پشت سرش ردای سبز رنگ را فوراً روی شانه هایش قرار داد. اما جان با اشارۀ دست ندیمه را مرخص کرد تا خودش آنرا به تن شاهدخت بپوشاند.

-: اوه! سرورم! این کارها چیه؟

گونه های نیلو بلافاصله رنگی از شرمندگی گرفت. بخصوص که همۀ نگهبانان و ملازمانی که آنجا بودند از این حرکت پادشاهشان به شگفت افتاده و بی ادبانه به آنها زل زده بودند. اما جان بی توجه به این موضوع به کارش ادامه داد و گفت: یک تاج نسبت ما رو به هم نمی زنه بانوی من. شما همیشه خواهر بزرگتر من بوده و هستید.

و بعد بازویش را تعارف کرد تا نیلو مانند قدیم دستش را دور آن حلقه کند. جان چتر بزرگ را از دست پیشکار گرفت تا بدون حضور مزاحم مسیر را تا داخل کاخ همراه خواهرش بپیماید.

-: این لطف شماست سرورم... اما...

-: آداب و رسوم درباری نباید مانع از روابط خانوادگی بشه. این چیزیه پدرمون همیشه بهمون تذکر می داد.

نیلو آه کشید: آه چقدر دلم براتون تنگ شده بود. در تمام این روزها به خودم وعدۀ دیدار در مراسم بهار رو می دادم تا بتونم با این دل تنگی کنار بیام... این قانون ظالمانه ایه که ما به جرم بستگان پادشاه تا این حد باید از قصر دور بمونیم.

جان به روبرو نگاه کرد و نفس آه مانندی کشید: زندانی بی ملاقاتی.

نیلو هین نگرانی کشید: اینطور نگین سرورم.

Crown Of Captivity Where stories live. Discover now