ییبو با یک بغل هیزم وارد غار شد. البته آنجا بیشتر به حفره ای در کوه شباهت داشت تا غار. اما وقتی پادشاهش آنرا اینگونه می خواند، او هم همان شکل خطابش می کرد. هوا دوباره بارانی شده بود و به شعله های بیشتری احتیاج داشتند. نگران وضعیت جان بود. هیزمها را کنار آتش ریخت و باعث شد جان سرش را از نامه بیرون بیاورد.
جان: چه خبره!... مگه قراره چند سال اینجا باشیم که اینهمه چوب آوردی؟
ییبو کمی هیزم جدید به شعله ها اضافه کرد و بجای پاسخ به اعتراض جان از ظرف فلزی کمی زنجبیل و دارچین دم شده را در فنجان ریخته و به سمت جان گرفت: چی نوشته توی نامه؟
جان می دانست اعتراض به شوالیه اش راه به جایی نخواهد برد به همین دلیل دستان یخ کرده اش را از زیر شنل بیرون کشیده و فنجان را از او گرفت و در حالی که بخار آن را نفس می کشید گفت: نوشته حدود 100 نفر دستگیر شدن و توی صحن قصر قراره محاکمه بشن.
ییبو آه کشید: از یه طرف 100 مجرم که از بیچاره های مردم هستن زیاده، از یه طرف 100 نفر واسه همچون شورشی کم به نظر می رسه.
جان نامه را تا کرد و درون یقه لباسش قرار داد: شورشی ها بیشترن. اینها در حین خرابکاری یا در حال انجام عمل های بارز شورش دستگیر شدن و زندانی ان تا بازجویی بشن. بقیه توی همون سالن اجتماعات نگهشون داشتن.
پیشانی اش را ماساژ داد و پرسید: پنگ چی می گفت؟
ییبو روی تکه سنگی که برای نشیمن خودش کنار آتش گذاشته بود، نشست و گفت: غالب مردم با شورشی ها مخالفن. اما بینشون هستن کسانی که معتقدن چون تو جلسه بار عام رو زودتر ترک کردی، مردم فقط می خواستن حرفهاشونو بهت بگن و به سمت قصر مرکزی اومدن اما گارد سلطنتی بهشون حمله کرده و ماجرا رو به دروغ شورش نشون دادن تا روی عدم صلاحیت تو سرپوش بذارن و مردم مقصر دیده بشن.
جان نفس عمیقی کشید: اینکه من صلاحیت ندارم واقعیته... اما سرپوش؟...
ییبو خورجین مواد غذایی را جلو کشید و گفت: به قول لیان ظرف ذهن مردم باید پر بشه. تو پر نکنی، بقیه پرش می کنن... باید در اولین فرصت یه خاطبه انجام بدی.
کمی گوشت خشک شده را از پارچه ای خارج کرد و با کمک خنجرش ورقهای نازکی از آن برید و یک به یک به دست پادشاه داد. و طبق معمول جان از خوردن امنتاع کرد: نمی خوام. گرسنه ام نیست.
ییبو همانطور که تکه گوشت را با خنجر به سمت جان گرفته بود گفت: این واسه سیری و گرسنگی نیست. گرمت می کنه که بتونی شب همینجا بخوابی... بخور ناز نیار الان شرایط شکار کردن نیست وگرنه برات یه غذای تازه میاوردم.
جان باز هم امتناع کرد. کولۀ لباسهایش را جلوتر کشید و روی آن لمید و بعد از چند ثانیه آنرا بالش سر کرد: الان نمی تونم بخورم. کلی دمنوش خوردم و اصلا سردم نیست... بهتره خودت بخوری چون من یه ذره هم گشنه نیستم.
VOUS LISEZ
Crown Of Captivity
Aventureموضوع: شاهزادهای که برخلاف تمام مردم، هیچ تمایلی به داشتن قدرت نداره و منتظره با رسیدن به سن قانونی دنیای سیاست رو رها و آزادانه زندگی کنه و در این راه شوالیهاش پیشتاز این امور خواهد بود تا راه رو برای سرورش هموار کنه. با این حال دنیای سیاست و کشو...