Part 12- تسخیر

120 30 355
                                    

جان در راهروها با صلابت و خشم عجیبی پا می‌کوبید و جلو می‌رفت. ییبو با لبخندی که تمام تلاشش را برای عیان نشدن آن می‌نمود، پشت سر پادشاه قدم بر می‌داشت. از جان پر صلابت و نوع برخورد او سر کیف آمده بود و حسابی به آن افتخار می‌کرد. اما می‌دانست رفیق قدیمی‌اش اصلا وضعیت مساعدی ندارد. بخصوص که بجای رفتن به جلسه ای که خودش قبل از شروع مراسم برنامه ریزی کرده بود، پله ها را به سمت خوابگاهش بالا رفت. ییبو به دو‌ خدمتکار دستور داد دمنوش آرامبخش پادشاه -که قبلا بانو شو لیان برایشان آماده می‌کرد- را سریعا محیا سازند و در همان حین حتی یک قدم از فاصله ای که از همان ابتدای خروج جان از بارعام با او داشت، عقب نیفتاد.

اطراف جان هاله ای از خشم بود که همه اهل عمارت سلطنتی را به رعب و وحشت انداخته بود و‌ پچ‌پچ این مسئله فوراً به خارج از قصر هم گسترش پیدا کرد. با این حال به محض اینکه ییبو پشت سر جان وارد اتاق شد و در را بست، تمام آن شوکت و صلابت فرو ریخت و جان چون پسر بچه ای گمشده در میان بازار شروع به رژه رفتن در اتاقش کرد و اینبار بدون ذره ای صلابت فقط پریشانی درونش را بروز می‌داد.

ییبو از تُنگ کمی آب در لیوان ریخت و طبق عادت ابتدا کمی از آنرا خودش نوشید و وقتی از سلامت آب مطمئن شد به سمت پادشاهش رفت و در یکی از رفت و برگشت‌ها بازویش را قاپید و به سمت خود کشید: بسه جان

لیوان را به سمت لبهای جان برد اما پادشاه پریشان رو برگرداند و گفت: اونا... اونا... اونا سردشونه... گرسنه‌ان... خونه و محصولاتشون نابود شده... اونا...

ییبو مثل مادری که کودک ترسیده اش را آرام می‌کند گفت: می‌دونم... بیا اینو بخور.

جان هم مثل همان کودک لج کرده و لیوان را پس زد: من باید چیکار کنم؟... چرا هیچ دستوری اجرا نشده؟... چرا همه از همه کار دزدیدن؟... چرا واسه چرخ گاری مردم هم من باید پاسخ بدم؟...

ییبو لیوان را کنار گذاشت و هر دو بازوی جان را گرفت: الان آروم باش تا بتونی به تک تکشون فکر کنی.

جان برآشفت: چه فکری؟ وقتی نه میدونم چیکار کنم، نه زیردستام کارها رو درست انجام می‌دن چه فکری دارم که بکنم؟ وقتی...

جان کلمات را پر از استرس و با پریشانی بیرون می‌ریخت و ییبو کنترلی روی او نداشت. پادشاه با تمام قدرت، دانش و توانایی‌اش هم یک انسان بود و برحسب اتفاق اینبار یک نوجوان در اوج هیجانات احساسی بود که حالا دچار شوک شده و باید او را به خودش می‌آورد وگرنه پسر جوان قالب تهی می‌کرد بخصوص که بی‌وقفه حرف می‌زد آنهم حرفهایی پر از ناامیدی. لذا ییبو محکم بازوهای جان را تکان داد و با لحنی بلندتر از آنچه یک خدمتکار با اربابش حرف می زند، گفت: جان!

پادشاه جوان یکباره ساکت شده و نگاه ترسیده اش را به شوالیه داد. ییبو مقتدر اما مهربان دستش را به کتفهای جان رساند و سر او را روی شانۀ خود قرار داد. هر چند لباسهای فلزی این امکان را نمی داد، اما ییبو مطمئن بود همین آغوش نصفه و نیمه می تواند پادشاه شوکه را از وضعیت بحرانی خارج کند.

Crown Of Captivity Onde histórias criam vida. Descubra agora