part1 ...new life...

568 34 11
                                    

_ خانوم رسیدیم . من چمدوناتونو میارم.
از ماشین پیاده شدم. جلوی خونه ی کودکی هام وایستادم. باورم نمیشه من دوباره برگشتم اینجا. شاید تو این خونه خاطرات خوبی نداشته باشم اما آرزوم بود اینجا زندگی کنم.توی این دهکده ساحلی. هر چی باشه خیلی از نیویورک بهتره.
_ مرسی آقا خیلی ممنونم.
_ خواهش میکنم. خداحافظ
دوباره به خونه نگاه کردم . کلیدمو از تو کیفم درآوردم و درو باز کردم. هنوز خونه همونطوریه.فقط روی همه چیز پارچه های سفید کشیده شده بود. درست همونجوری که حدس میزدم.
تمیز کردن خونه به این بزرگی حداقل 1 هفته طول میکشه.
رفتم اتاق خودم . اتاق زیرشیروونی. اتاق بچه گیام. همه چیز چقد عالی بود.
وسایلمو گذاشتم کنار کمد.یه دوش کوچیک میتونه خستگیه سفرو از تنم بیرون کنه. وسایل حمامو از تو کیفم در اوردم . رفتم تو حمام و فلکه ابو باز کردم . اب اولش یکم زرد بود چون خیلی وقته که مورد استفاده قرار نگرفته. یکم که اب زرد رفت اب معمولی روان شد یادمه که مامانم پاش شکسته بود و تو گچ بود برای همین من مجبور شده بودم تنهایی برم حمام.
یا اینکه این حمامی بود که پدرم چند باری منو توش زندانی کرد برای کاری که هرگز نفهمیدم چی بود.
الان باید این حمامو دوس داشته باشم یا نه؟
انقدر به این چیزا فکر کردم که نفهمیدم کی کارم تموم شد. حولمو پیچیدم دور خودمو اومدم بیرون از تو چمدون یه دست لباس برداشتمو پوشیدم.
رفتم سمت حیاطی که پشت خونمون بود. میخواستم ببینم اتاقم هنوز اونجا هس یا نه همونی که تو بچگیام بهش میگفتم کلبه ی خاله جودی.
درست گوشه ی حیاط بین دو تا درخت جودی و ویلیام. اه ویلیام!! دوست خوب دوران کودکیم بود . این کلبه رو من و پدرم ساخته بودیم. پدرم ادم بدی نیس فقط پدر خوبی نبود. رفتم تو دقیقا همون شکلی بود . فقط روی همه چیز به اندازه 1 متر خاک نشسته بود. تختم یه پارچه بود که توسط دو تا نخ کلفت و محکم از دوتا سوراخ روی دیوار خارج و به دو تا درختا بسته شده بود.
یه چیزی توجهمو روی میز جلب کرد. یه نامه!!!

سلام جودی عزیزم
امیدوارم واسه این چند سالی که پیشت نبودم ببخشی. میدونم خیلی کنار پدرت سختی کشیدی اما جودی اون مرو بدی نیس فقط یکم بی توجهه. اوه دخترم واقعا معذرت میخوام که تو تنها موندی . من هیچ وقت نمیخواستم تو زیر دست نامادری بزرگ شی. تو خودت بزرگ شدی تو تنها بودی و کسیو نداشتی که کمکت کنه. امیدوارم منو واسه اینا بخشیده باشی.
توی کشوی همین میز چن تا سند و مدرک و اینجور چیزا هست با یه شماره. اون سند این خونه هستش من اونو به نام تو کردم تا یه سرمایه واسه زندگیت داشته باشی.میدونم که با مادیات نمیتونم جای معنویاتو پر کنم ولی این تنها کاریه که میتونم بکنم. با اون شماره تماس بگیر اون وکیل من هستش. به تو تو کارای مهظری کمک میکنه.
زندگیه خوبی داشته باشی.
دوست دارم تا مرگ.
مادرت

_ اره مادر من تنها بزگ شدم. تنهایی کشیدم درد کشیدم ولی خیلی زیبا تر از اون تابلو هایی که 5 سال پیش میکشیدم ولی مهم نیستن من تو رو بخشیدم.
با خودم داشتم حرف میزدم . اون برگه هارو انداختم رو میز و اومدم بیرون.
زنگ زدمو یه چیزی سفارش دادم.

من جودی سینگلتون دختر هرولد سینگلتون و جولیا سینگلتون هستم. الان فقط 17 سالمه. وقتی 8 سالم بود پدر و مادرم از هم جدا شدن من به مدت 4 سال یعنی تا 12 سالگیم با مادرم زندگی کردم ولی پدرم از راه و روش های قانونی منو از مادرم گرفت و من 5 سال با پدر و نامادریم و برادر ناتنیم زندگی کردم.

زنگ در خورد اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت . یه دختر پیتزامو اورده بود
_سلام خانوم تازه وارد
وای که این دختر چقدر برام اشنا بود
_ باشه تعجب نکن. شاید منو یادت نیاد ولی من سوفیام
وای اره خودشه سوفیا. اون دوست دبستانم بوده
_ سلام وای چقد از دیدنت خوشحالم . خیلی دلم برات تنگ شده بود . چقدر بزرگ شدی
همه ی اینارو یه نفس تو بغلش گفتم اون منو یادش بود
_ اوه باشه دختر چلوندیم. ولم کن. منم از دیدنت خوشحالم . نمیدونم ویلیامو چیکار میکنی اگه ببینیش بدبخت میشه ولم کن دیگه
_ ویلیام اون هنوز اینجاست؟
_ البته که اینجاس
_ وای بیا تو
_ باید بدم سفارشای دیگه هم دارم یه موقع بهتر میام
_ اوه اره ببخشید وقتتو گرفتم
یه چشمک زد و روشو که برگردوند بره و در همون حال گفت
_ عصر منتظر چند تا مهمون باش
ودرو بست. باورم نمیشه اونا هنوز منو یادشون وای دارم میمیرم که ویلیامو ببینم. اون یجورایی مثل برادرمه، اما هرولد نمیزاشت من با کسی دوست باشم. هیچکس
با دیدن سوفیا همه فکرا از سرم پرید و همزمان هم داشتم میخوردم و هم داشتم خونه رو جمع و جور میکردم. انقد خوشحال و مشتاق بودم که نفهمیدم چطور کارام تموم شد و ساعت چند شد . یکم رو مبل خوابیدم
..............................................................
_ لویی به خدا اگه بهم دست بزنی بد میبینی
با همون نیشخند همیشگیش جلو اومد و من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برم عقب
دستشو اورد و اشکامو پاک کرد
_ هی جودی ! من برادرتم نباید ازم بترسی
_ گمشو برو بیرون لویی
_ هیشش ادم که با برادر بزرگترش اینجوری حرف نمیزنه
پنجره. از پنجره پریدم پایین و تا پارک دویدم.

باز با همون کابوس همیشگیم از خواب پریدم. بدنم عرق کرده بود و بی وقفه میلرزیدم
همه چیز دوباره یکدفعه هجوم اورد به سمتم

Never in a million yearsWhere stories live. Discover now