part6 ...He is good, very good...

163 24 7
                                    

داستان از نگاه لوگان

من داشتم به حرفایی که بین اون و شخص پشت خط ردوبدل میشد گوش میدادم که فهمیدم جودی از حال رفت. کنار پله ها بود و من فقط سرشو گرفتم که به پله ها نخوره. اون غش کرده بود و نمیتونست خوب نفس بکشه. من هر چی صداش کردم چیزی نصیبم نشد، خب خوبه ایندفعه با ماشین بودم . بغلش کردم و درو بستم و اروم گذاشتمش رو صندلی عقب. تمام بدنش پوشیده از عرق سرد بود و ترسشو نشون میداد. بازم صداش کردم اما بدون جواب موندم. فورا ماشینو روشن کردمو رفتم سمت بیمارستان
_ با زین کار دارم
به پرستار اونجا گفتم خب زین دکتر عالیی نیست ولی از بقیه دکترای اینجا بهتره و مورد اعتماد تر.
اون پرستار گوشی و گرفته بود و داشت با زین تماس میگرفت، جودی تو بغلم بود و نفسهاش هنوز نا منظم بود . به سرفه افتاد. تلفونو از پرستار گرفتم
_ زین . لوگانم بیا دم پذیرش جودی حالش خوب نیس
بدون اینکه چیزی بگه قطع کردو چند ثانیه بعد تو راهرو ظاهر شد . بهم اشاره کرد که برم پیشش اونجا یه تخت بود گذاشتمش رو تخت و زین و دو تا پرستار بردنش تو یه اتاق . منم رفتم و دیدم که اونا بهش دستگاه اکسیژن وصل کردن و زین داشت معاینش میکرد. یه چیزی به سرمش تزریق کردن که فکر میکنم ارامبخش بود. یکم که گذشت میتونستم باز شدن چهره ی جودی رو ببینم دیگه عصبی و تو هم نبود
_ رفیق چطوری این اتفاق افتاد؟
_چطوره؟
_ تو خیلی نگران به نظر میای. اون الان خوبه و اون یه حمله از سرش گذشته و حالا جواب سوال من
_ من رفتم نامه ی اقای بنتو بهش بدم وقتی درو باز کرد داشت با تلفن حرف میزد و فوق العاده عصبی بود و از شدت عصبانیت نفسش بند اومد
_ گرفتم. نمیشه گفت اسم داره ولی مشکوکه
_ باشه کی میتونه بره؟
_ 1 ساعت دیگه
_ باشه مرسی
_ بعدا میبینمت
اون رفت تا به کارای دیگش برسه و من اینجا با کلی سوال تنها موندم

داستان از نگاه ویلیام

من و جود تقریبا از دیروز حرف نزدیم. میدونم کارم خیلی مسخرس و راستش من باهاش قهر کردم؟ اون بهم زنگ زد و پیام داد اما من جوابشو ندادم. من دارم چیکار میکنم.؟ من هیچ وقت حسود نبودم و الان مطمن نیستم که به خاطر دوستای جدیدش دارم ازش فاصله میگیرم شاید اون راست میگه و من حسودم اما واسه چی من که نه عاشقشم و نه دوس پسرشم . نمیدونم چه مرگمه ،دقیقا وصف حال الان منه

داستان از نگاه لوگان

ترجیح دادم تا خود جودی نخواسته ماجرارو به کسی نگم و از زینم همینو خواستم ، وقتی رفتم تو اتاقش اون بی صدا داشت گریه میکرد ، به سقف زل زده بود و پلک نمیزد . رو صندلی کنار تخت نشستم .اون سکوتو شکست
_ تو که حرفای اونو باور نمیکنی؟
با لبخند جوابشو دادم
_ کدوم حرفا؟
_ پشت تلفن
_ اهان. معلومه که نه . ولی چرا برات مهمه؟
من واقعا باور ندارم که اون حتی یه بار کسی رو بوسیده باشه
_ چون تو دوستمی و نمیخوام اینو باور کنی
_ من واقعا دوستتم؟
_ هستی
بهم نگاه کرد و گفت تا بدونم راست میگه
_ نه من هیچ کدوم از اون حرفارو باور نمیکنم
_ به کسی گفتی حالم بد شده؟
_ نه .گفتم شاید خودت نخوای
_ خوب و درست فکر کردی
همین موقع زین اومد سعی کرد میزان هوشیاری جودی رو امتحان کنه و موفق شد و سرمو از دستش در اورد . متوجه حال جودی از لحاظ فکری شد و حرفی رو که نباید زد
_ اقای روانپزشک از اینجا به بعدش با تو
شانس اورد که جودی متوجه کلمه روانپزشک نشد وگرنه من زینو خفه میکردم که رازمو فاش کرده. خودش متوجه شد و با نگاه عذر خواهی کرد شونه هامو انداختم بالا و ازش تشکر کردم و رفت
به جودی کمک کردم بلند شه اون کاملا تو دنیای خودش بود پشت حصاری که ساخته بود و نباید زیاد توش بمونه وگرنه افسردگی میگیره
موقع راه رفتن کاملا به من تکیه کرده بود، دارم میمیرم از فوضولی
_ جودی میتونی با من حرف بزنی . قول میدم شنونده خوبی باشم
_ همین یکی دو روز پیش ویلم همینو بهم گفت ولی الان حتی جواب زنگامم نمیده و من دلیلشو نمیدونم
_ خب چرا درموردش باهاش حرف نمیزنی؟
نگاه معناداری بهم کرد یعنی رسما خاک بر سرت
_ نمیمونه تا باهاش حرف بزنم
دوباره بهم تکیه کرد نمیدونم چرا ولی خوشم اومد
تا خونش چیزی نگفتیم. سکوت بدی نبود فقط هر دومون داشتیم به فکرای خودم فکر میکردیم
وقتی رسیدیم اروم درو باز کرد و سعی کرد پیاده شه اما اون هنوز ضعف داره نتونست بایسته و دوباره نشست و اشکاش شروع کردن به ریختن دوباره و دوباره
_ بزار کمکت کنم
دستمو گرفت و بلند شد و به ماشین تکیه داد
_ خیلی ضعیف به نظر میرسم
_ نه
هیچ وقت نیاید یه این جور اشخاص بگیم ضعیف . درو باز کردم و برگشتم سمت ماشین لذت میبردم از اینکه بهم تکیه میکنه یا من لمسش میکنم. میدونم نباید اینطوری بشه اما واقعا دست خودم نیس
تو خونه نشست رو مبل من رفتم براش اب بیارم فکر کنم چن سالی باشه که کسی تو این خونه زندگی نکرده اشپزخونه معمولی بود تقریببا تمیز شده بود از تو یخچال پارچ ابو برداشتم با دو تا لیوان و برگشتم تو هال. نگاهش به سمت پله ها و گوشیش بود
_ ممنون که نجاتم دادی
با پرسش بهش نگاه کردم
_ اگه سرمو نمیگرفتی الان مرده بودم. ولی کاش نمیگرفتی.
_ تو نباید مرگو دوس داشته باشی
_ وقتی دوتا بهترین دوستم باهام حرف نمیزنن. وقتی مادرم گذاشته رفته وقتی پدرم میخواد بازور برمگردونه به جهنم وقتی برادر نا تنیم دوبار قصد تجاوز بهم داشته وقتی نامادریم اذیتم میکر وقتی هیشکیرو تو دنیا ندارم انتظار نداری که اهنگ بزارمو برقصم
اوضاش خراب تر از چیزیه که فکر میکردم. ابو دادم دستش و یکم ازش خورد .اون زیادی داره اشک میریزه
_ باهام بیا
بلند شد و راه افتاد تقریبا تلو تلو میخورد اما دخالت نکردم اون خودش میخواس بره. از رو یه کمدی یه کلید براشت و رفت بیرون رفتیم پشت خونه. زیر زمین. درشو باز کرد و رفت تو منم رفتم تو . برقو که روشن کرد چیزیرو که میدیدم باور نمیکردم.
3 تا از دیوارا قفسه بندی شده بود و پر از کتاب . یکی از قفسه ها کتاب های دست نویس بود. نه اون نمیتونه یه نویسنده باشه!
اون یه دیواری که خالی از کتاب بود با تابلو های رنگ روغن پوشیده شده بود اگه تابلو هارو میشمردیم100-150 تایی میشدن . و حتی رو زمین و سقفم نقاشی بود زیر پام یه گل سرخ بودو بالای سرم یه اسمون تو مه
_ لوگان تو اولین نفری هستی که اینجارو میبینی من هیچ شناختی ازت ندارم ولی نمیدونم چرا اینجارو بهت نشون دادم
_ تو دوج نویسنده امریکایی هستی؟
_ اره
_ اینا همشون فوق العادن
_ من فقط با اینا زنده موندم
تنها کاری که میتونستمو کردم نمیدونم چه فکری درموردم خواهد کرد ولی ثابت شده بوسه ای که روی پیشونی گذاشته میشه حاوی انرژی مثبت و اروم کننده هست. رفتم سمتش پیشونیشو بوسیدم و بغلش کردم . چند لحظه بعد اونم منو بغل کرد

Never in a million yearsWhere stories live. Discover now