part 10 ... My favorite day ...

177 22 7
                                    

بعضی وقتا ارزو میکنم کاش مدرسمون یونیفرم داشت. یه جین مشکی با یه شومیز اجری بد به نظر نمیرسه. رفتم پایین و کتابامو ورداشتمو راه افتادم.  Oo گیتارم یادم رفت برگشتمو ورش داشتم . از این به بعد باید ساعت بزارم. به توصیه زین هم گوش کردم و یه اسپری ورداشتم. من واقعا حالم خوبه و امروزم قراره روز خوبی باشه. سوار دوچرخه شدم و با اخرین سرعتم پا زدم. وقتی رسیدم با حمله ی نایل مواجه شدم بغلم کرد و حالمو پرسی
_ خوبی جودی؟ دیروز چه اتفاقی افتاد ؟ من واقعا نگرانت شدم
در جوابش بغلش کردم . اون خیلی با محبته
_ ممنون نایل واقعا ممنون تو خیلی خوبی
ولم کرد و بهم چشمک زد و رفت . تصمیم گرفتم تا کس دیگه ای نیومده موهامو ببافم. سوفیا رو از دور دیدم داشت میومد سمتم. منم رفتم سمتش این تقصیر اون نبود اون تحت تاثیر حرفای ویل قرار گرفته بود . بدون تامل بغلم کر و احساس کردم گریه میکنه
_  ببخشید
_ سوفیا ، اینا کقصیر تو نبود و هیچ نیازی به بخشش نیست .
_ خوبی؟
_ اره البته که خوبم امروز قراره خوش بگذره و تو باید عصر با من بیای خرید
_ حتما
خندید و این خوبه . لیامو دیدم که اومد کنار سوفیا وایساد و دستشو گذاشت دور کمرش. بهشون لبخند زدم واسه هم خوبن
_ خوبی جودی؟
_ اره. فکر کنم برم پشت بلند گو بگم تا همه بفهمن من خوبم
لیام خندید و تایید کردبعدش زین تقریبا جدی بود وقتی حالمو پرسید و منم با جدیت جوابشو دادم بعد ویل . خب دیگه باید برم سر کلاس علوم
من الان با هری کلاس دارم و اون هنوز نیومده. احتمالا خواب مونده معلم اومد سر کلاس و با دیدن من ابراز خوشحالی کرد که در یهو و بی اجازه باز شد و تقریبا به دیوار کوبیده شد. معلومه هریه. اون هیچ وقت نمیتونه مثل ادم یه درو باز کنه، فکر کنم معلما هم عادت کردن. معلم با سر اجازه نشستن بهش داد و هری وومد نشست بغل دستم
_ خوبی؟
_ اره
_خوبه
من واقعا علومو دوس دارم من کنار پنجره نشسته بودم کلاس موسیقی کلاسی بود که دیوار نداشت به جاش با شیشه پوشیده شده بود و کنار حیاط بود من میتونستم از اینجا ببینم که بچه ها سر کلاسن و لوگان داره درس میده . استرس گرفتم من نمیدونم باید چیکار کنم!
سر کلاس هری خیلی اذیت کرد وقتی استاد از یه دختری سوال میپرسید هری بالاخره ضایش میکرد و یه جواب دیگه میداد و حرفشو به کرسی میشوند . اون درسش خوبه و علت تنفرش واقعا منطقی نیست.
زنگ که خورد من رفتم سمت فایلم تا وسایلامو بزارم که دوباره جان رو دیدم
_ سلام جودی ، دیروز چه اتفاقی افتاد ؟ خوبی؟
وای من احساس خوبی بهش ندارم اما نباید باهاش بد باشم اون داره حالمو میپرسه و قصد بدی نداره.
_ اوووم ممنون خوبم
تکیه داد به فایل کناریم و بهم خیره شد من واشتم کار خودمو میکردم اما میتونستم نگاهشو حس کنم
_ خیلی ممنون که حالمو پرسیدی
_ دیروز همه رو نگران کردی
بهم نزدیک تر شد و اینو گفت. تقریبا پشتم وایساده بود و نفساش میخورد بهم. یه سرفه برای اعلام حضور شنیدم که ماله جان نبود ولی فهمیدم جان رفت عقب و  روشو برگردوند منم برای که با جان برخورد نکنم چسبیدم به فایل و برگشتم دست نایلو رو شونه ی جان دیدم اوه خدارو شکر یکی اومد.
_ هی رفیق فکر کنم دیگه کاری نداری و میتونی بری
_ تو اینو مشخص نمیکنی نایلر
_ به نفعته بری
جان برگشت و به من نگاه کرد
_ بعد میبینمت جودی
و رو به نایل هم همینو گفت و رفت
_ ممنون نایل خیلی به موقع بود
_ ازش دور بمون
کاملا جدی اینو گفت
_حتما
یکم صورتش نرم شد
_ اوووم سلام. شما میدونید دفتر مدیر کجاست؟
یه دختر با موهای کوتاه و پوست تقریبا تیره تر از ما بود . اونو تاحالا ندیده بودم. متوجه نایل شدم که داره به ما نگاه میکنه و منتظره من جووب بدم
_ اره این راهرو رو تا تهش بری یه اتاقه که روش نوشته دفتر مدیر... تازه واردی؟
_ اره
دستشو دراز کرد که بهم دست بده کارشو کامل کردم
_ هلیام
_ جودی
نایلم خودشو انداخت وسط و باهاش دست داد
_ نایل هستم
_ از دیدنت خوشحالم
اون ادم خون گرمیه و میتونه راحت با بقیه ارتباط برقرار کنه . هلیا لبخند زد تشکر کرد و رفت. دختر خوبی به نظر می اومد.
به نایل که نگاه کردم داشت مسیر هلیا رو دنبال میکرد. با نیشخند زدم به بازوش
_ هی رفیق، ووسه عاشق شدن داری یکم تند میری
یهو برگشت سرجاش گردنشو خاروند و یکم قرمز شد
_ نه من با دختری قرار نمیزارم
_ چرا؟ همه ارزوشونه با تو باشن
_ من نمیتونم. ترجیح میدم با اسباب بازی بازی کنم تا دل یه دختر
ما داشتیم راه میرفتیمو حرف میزدیم اینو که گفت وایسادم. با دقت نگاش کردم. اره اون پسر متفاوتیه
_ تو واقعا خوبی مطمن باش دارم راستشو میگم هر کی تو رو از دست بده واقعا احمقه
_ خیلی خیلی سپاسگزارم مادمازل
خندیدم و رفتم تو اتاق موسیقی دیدم که هری دوید اومد بازوی نیل و گرفت کشید و برد . داشتم نگاشون میکردم اونا طوری برخورد میکرد طوری زندگی میکردن که انگار هیچ مشکلی ندارن. اصلا نفهمیدم کسی تو اتاق هست
_ اونا واقعا خوبن؟
پریدم . لوگان خنده ریزی کرد و برگشت تو مرکز اتاق
_ اره مخصوصا نایل
_ اون خیلی بیشتر از سنش میفهمه
_ اوهوم
_ خب بیا بهت بگم باید تا 10 دقیقه دیگه چیکار کنی.
رفتم سمتش و گیتارشو برداشت
_ خوب گوش کن . من این زنگ برای اینکه مطمن شم همه کارا رو یاد گرفتی میمونم پیشت. قراره 5 تا هنر اموز داشته باشی که باید مدیریت زمانتم بکنی هر کدوم فقط15 دقیقه وقت دارن و تو باید تو اون تایمت کارشونو راه بندازی ما دوتا شدیم که بتونیم این زمانو افزایش بدیم از هفته ی دیگه ساعتای موسیقی منو تو یکی میشه و دو زنگ برای بچه ها موسیقی میزاریم. کار سختیه چون همه ی بچه های مدرسه تو یه روز موسیقی دارن ولی دیگه کاریش نمیتونیم بکنیم. واسه اموزش های جمعی 25 نفرو جمع میکنیم تو حیاط و بهشون یاد میدیم اونای که گیتار و یا ویالون ویالون سل یا گیتار برقی دارن خودشون میارن یکم برنامه ریزیش سخته و الان تازه یه سه چهار روزه از شروع مدرسه میگذره و مطمن این برنامه هو سازمان دهی میشه
_ نفس بکش لوگان
هر دومون خندیدیم شاید بین این همه حرف فقط دوبار نفس کشید
_ من فقط هر کاری تو بگی میکنم
_ اره این خوبه
زنگ خورد و یه گروه 5 نفره وارد کلاس شدن. من هلیا رو تونستم بشناسم که با یه دختر دوس شده بود اون دختر موهاش قهوه ای بود و چشماشم همینطور قدش بلند بود مثل موهاش پوست سفیدیم داشت سرجمع خوشگل بود
_ سلام اریانا این جودیه
لوگان منو به اون دختر معرفی کرد پس اریانا اینه
_ سلام خوشحالم از دیدنت جودی، تعریفتو زیاد شنیدم
وقتی اینو گفت به لوگان نگاه کرد. یکم قرمز شده بود اما خودشو بی تفاوت نشون داد
_ منم همینطور . منم شهرتتو تو رقص مخصوصا باله شنیدم
خنده ریزی کرد و رفت نشست. خب من الان باید شروع کنم همه رفتن ساز هاشونو برداشتن دو نفر با من بود و سه نفر با لوگان خب اون دو نفرم هلیا و اریانا بودن زود با هم جور شده بودن. من ازشون خوشم اومده بود
وقتی داشتیم کار میکردیم فهمیدم هلیا پیانو میزنه و خیلی به گیتار علاقه نداره ولی در مورد اریا نا چیزی دستگیرم نشد این گروه که رفتن یه گروه دیگه اومد. نایل، هری، جان، سامانتا، ویه پسری که نمیشناختم
_ جان با من باش
متوجه جو جدی کلاس شدملوگان کاملا جدی بود و نایل و هری هم جانو بد نگاه میکردن. مگه اون کیه؟ یا چیکار کرده؟
_ من میخوام با اون باشم
_ تو اینو اینجا تعیین نمیکنی جان الان معلم منم متوجه ای که؟
ننم باید دخالت میکردم، سامانت اومد کنارم وایساد و نایلم با من اومد ، من تقریبا ترسم ریخته بود اما متوجه یه سری چیزا شدم که باید بهشون رسیدگی کنم خب بالاخره تموم شد من خسته شدم . بیچاره لوگان چیکار میکرد پس، اونم خسته شده بود معلومه
_ خسته نباشی کارت عالی بود
_ مرسی تو هم همینطور
_ فردا میای؟
_ اره
_ پس میام دنبالت و بهت توصیه میکنم یه دست لباس و یه حوله با خودت بیاری!
_ چی؟
_ خب شاید بندازنت تو دریاچه
خندیدم اونم خندید
_ همه با خودشون لباس میارن ؟
_ شاید منکه نمیارم
_ چرا
_چون کسی این ریسکو نمیکنه که منو بندازه تو اب
_ ووه. یادم میمونه. این زنگ چی داری؟
_ رقص
_ رقص پسرا چطوره؟
خندیدم من خودم تو رقص افتضاحم و نمیتونم تصور کنم که یه پسر رقاص خوبی باشه مخصوصا تو باله
_ بد نیست. خیلی پیشرفت کردن
_ و این در مورد تو هم همینطوره؟
بلند شدیم که از کلاس بیایم بیرون درو بست و گفت
_ اره. تو چی؟
_ نه من تو رقص افتضاحم . فقط دوسال تو بچگیم باله رفتم که هیچی ازش یادم نیس
_ جدی نمیگی
_ اتفاقا میبینی تو کلاس
و به راهمون ادامه دادیم همه دخترا لباسای یه جور دارن و به منم یکی دادن راهمو از ویل جدا کردم و رفتم یه جایی تا لباسمو عوض کنم. واو یه رختکن خالی. جز محالاته
. پریدم توشو فورا لباسمو عوض کردم. حالا چرا سفید صورتی؟ من خیلی صورتی دوس ندارم ولی این خبلیم بد نیس. لباسای اضافمو گذاشتم تو کمد و رفتم تا کفشامو بپوشم. خب این مدرسه به تو اینجور کلاسا هنر، رقص، موزیک، ورزش و مشابهاش یه هدفو دنبال میکنه تو هنر نقاشی تو موسیقی گیتار تو رقص باله تو ورزش  والیبال و تنیس و... مدلش اینجوریه و کسی حق انتخاب نداره خب کارم تموم شد رفتمو جلوی اینه وایسادم راستش من تو این لباس خیلی خوب به نظر میام
_ امیدوارم باله رو دوس داشته باشی
اریانا پشتم بود و اینو گفت
_ من دوس دارم ولی توش افتضاحم
_ یاد میگیری سخت نیس
_ امید وارم
رفتیم سمت سالن. پسرا هم یه رکابی و شلوار تنگ سفید پوشیه بودن خب لوگان بود نایل بود ویلیام بود جان بود لیام و سوفیا بودن زین بود هلیا و لیلی و سامانتا اریانا و بالاخره یه معلم زن و یه معلم مردم اومدن. من پیش اریانا وایساده بودم. رو به روی ویل . با نگاهش داشت تحسینم میکرد. بهش لبخند زدم کلاس شروع شد . همه اونجا بالاخره یه چیزی بلد بودن
_ خانوم مارشال ببخشید. من هیچی بلد نیستم چیکار کنم
_ مشکلی نیس عزیزم. اریانا؟
اونو صدا کرد و اریانا اومد نزدیکمون
_ از مقدماتی ترین سطحا باهاش کار کن
_ چشم
معلم رفت و اریانا با لبخند بهم نگاه کرد
_ چیزی از باله میدونی
_ از 4_6 سالگیم کار کردم و الان چیزی یادم نیس
_ کاملا حق داری. بدنت امادس.؟ ورزش میکنی ؟
_ اره الان امادم
_ خب پس بیا شروع کنیم
چند تا چیزو که بهم گفتو بلد بودم و کم کم داشت یه چیزایی یادم میومد یکم گذشت بین کلاس به دوستامم نگاه میکردم اونا هم همینطور هری که داشت رسما شلنگ تخته مینداخت
_ جودی تو خیلی خوب حرکاتو میگیری و بدنت خیلی نرم حرکت میکنه تو میتونی زود حرفه ای شی.
_ ممنون.چند وقت اینجایی
_تقریبا 1 هفته
_ واقعا ؟ پس تو هم تازه واردی ؟
_ اره و تازه باهاشون اشنا شدم
برگشت و به پسرا نگاه کرد. بعد یکم حرف و تمرین کلاس تموم شد  و من واسه اولین بار رقصو دوس داشتم
_ جودی من هر روز اینجام واسه تمرین هر وقت خواستی میتونی بیای
_ البته .. ممنون. میبینمت
_میبینمن
...............................................................
امروز زنگامون به هم خورده بود قرار بود زنگ اخر رقص داشته باشیم که شد سوم و ورزش هم حذف شد هنرم که معلم نداشتیم. الانم من با سوفیا اومدیم خرید. من تا الان تونستم یه شلوار شکلاتی رنگ با یه بلوز نسکافه ای بخرم این رنگا عجیب بهم میان  . احتیاج شدیدی به کفش داشتم چون فقط همونایی که پام بودو داشتم و یه جفت دیگه.
من بدون اینکه هرولد بدونه تو یه انتشارات کار میکردم و تونستم 3 تا از کتابامو چاپ کنم و کار ویراستاری کتابارو انجام میدادم. چن جا به صورت معلم خصوصی گیتار و پیانو درس میدادم هنوزم دورادور از انتشارات برام کار میاد و ایمیل دارم بهشون گفتم تا یه هفته صبر کنن تا من ساکن بشم و کارمو ادامه بدم و اونا هم قبول کردم. من الان اونقد پوا دارم تا بتونم باهاش یهخونه مثل خونه مامانم بخرم که اونم ماله من شد و ثروتم دوبرابر.
بعد خرید خسته برگشتیم خونه. شاممونم تو راه خوردیم . وقتی رسیدم خونه به تلفن ویل جواب دادم و با همون لباسا رو تخت بیهوش شدم

Never in a million yearsWhere stories live. Discover now