7part 14 ... The best holiday ...

122 17 10
                                    

روز اول تعطیلات عالی بود. من دوست وارم وقتمو با اونا بگذرونم. من اونارو دوست دارم. تک تکشونو دوست دارم . الان ساعت 3 ظهره و من تا دوساعت پیش خواب بودم. الانم تو حیاطم و دارم رو نقاشی دیروز بچه ها کار میکنم. خب اونا شاید خیلی شاد رفتار میکنن اما میتونم شرط ببندم که اونا هم مثل من یه مشکلاتی دارن، همه تو زندگیشون مشکل دارن اما اونا دارن سعی میکنن هلشون بدن عقب و شاد زندگی کنن. به هم کمک میکنن که اینکارو انجام بدم . من میخوام امروز با اریانا قرار بزارم که اگه وقت و حوصله داره باهام باله کار کنه.
_هی جودی سلام
خدای من اون اینجا چه غلطی میکنه
_سلام جان
من چیزای خوبی راجبش نشنیدم تا قبل از دونستن اونا درموردش بد فکر نمیکردم ولی الان حتی ازش میترسم
_ این خیلی خوبه
چرا حتی حیاط پشتیمونم دید داره
_ اووممم مرسی
من نباید ترسمو نشون بدم.
_ یه لحظه من الان بر میگردم
_باشه
فوری رفتم تو خونه و شماره ویلیامو گرفتم
_ سلام ویل میشه خودتو خیلی سریع برسونی اینجا
_اره اما چیشده ؟
_فقط بیا
_ تا 5دقیقه دیگه اونجام
قطع کردم و برگشتم باید بتونم 5 دقیقه تحملش کنم
_خب جان، تو کجا اینجا کجا؟ چیکارم داری؟
_میشه بشینیم؟
_ اره حتما
و نشستیم رو چمنا . من مقابلش و تو یک و نیم متریش نشستم. بی ادبی بود اگه دورتر میشستم ولی نمیتونم راحت باشم. اون سعی میکنه صمیمی برخورد کنه.
_درسته جودی؟
اصلا حواسم نبود . چی گفت؟
_ببخشید متوجه نشدم. چی گفنی؟
_اوه داری شوخی میکنی دوباره باید توضیحش بدم ؟
_ینی انقدر حرف زدی؟
_اره
_خب پس ولش کن . تو چرا اومدی اینجا ؟ من حتی اسمتم نمیدونم
_اما تو با اسمم بهم سلام کردی
_ خب تا حالا خودت بهم نگفتی ولی سر کلاس استادا صدات میکنن
_اره درسته .جان ، جان اندرسون، از اهالی نیویورک بودم و الان دوسالی هس که اومدم اینجا
_خب حالا بهتر شد . با دختری دوست هستی؟ کجا زندگی میکنی؟
_ من همیشه رک بودم دخترای زیادی باهام دوست بودن اما تو این دوسالی که اینجا بودم عاشق یه دختری شدم که باهام بهم زد
_که اینطور. خب چرا بهم زدین؟
_ اون اینکارو کرد
_ اهان، تو بالاخره نگفتی باهام چیکار داری؟
_من فقط میخوامتو تحت تاثیر حرفای دیگران قرار نگیری. درسته من از دخترای زیادی استفاده کردم اما اگه خودشون میموندن منم میموندم.جودی من ادم بدی نیستم. من دوست دارم دوستای زیادی داشته باشم مثل...
یهو صدای زنگ اومد. ویلیامه .چقد این 5 دقیقه دیر گذشت
_ ببخشید الان برمیگردم
_مثل تو
اینو زمزمه کرد. میخواست فقط خودش بشنوه. من اون احساس بدمو نسبت به از دست ندادم. من هنوزم ازش میترسم. من احمق و ساده لوح نیستم.اون داره با حرفاش منو خر میکنه. هه به همین خیال باشه
_سلام خوبی؟ کاریت که نداشت ؟ چیزی که بهت نگفت؟ کار...
_هی هی ویل اروم باش اون فقط حرف زد و حتی باهام دستم نداد برو وباهاش خوب برخورد کن. اون فعلا کار اشتباهی نکرده
_ok
دوتایی باهم رفتیم سمت حیاط. ویل گارشو خوب انجام داد تقریبا 5 دقیقه که گذشت جان پاشد که بره
_ جودی چیزایی که بهت گفتمو فراموش نکن
_بهشون فکر میکنم با ویلم خدافظی کردو رفت
_چی بهت گفته بود جودی؟
_گفت که پسر بدی نیست و دوست داره تا مثل من دوستای زیادی داشته باشه و خواست تحت تاثیر حرفای دیگران که درموردش میزنن قرار نگیرم
_ و نظر تو چیه؟
_ببین ویلیام من ازهمون اول ازش خوشم نمیومد و از گنداییم که زده باخبرم . اما میدونی بهم چی گفت؟ گفت که اگه اون دخترایی که باهاشون خوابیده باهاش میموندن و ولش نمیکردن اونم میموند، دیدم راست میگه ، تو اینطور فکر نمیکنی؟ نه من احمق نیستم که با حرفاش خام شم نه نیستم اما اونم ادمه دل داره، اونم میخواد خوب باشه
_ ولی این وظیفه تو نیست که اونو تبدیل به یه ادم خوب کنی.
_ باشه، ولی باهاش بدم رفتار نمیکنم
_ ولی جودی من دارم برادرانه بهت اخطار میدم. نکن . نزدیکش نرو.
_ چرا برات مهمه؟

Never in a million yearsWhere stories live. Discover now