part 29... wedding day ...

108 16 14
                                    

امشب شب عشق است برای من و تو
امشب شب پیوند است میان منو تو
سوگند میخورم از امروز تا ابد
میمانم همیشه برای تو

داستان از نگاه.. جودی

وای باور اینکه چند ساعت دیگه مراسم شروع میشه واقعا سخته، من و سوفیا و مادرش باهم ومدیم ارایشگاه و من کارم تموم شده، پدرم دراومد این دو سه ساعتی رو که زیر دست ارایشگر بودم، ولی خب خیلی خیلی خوب شده بودم، گفته بودم ارایش کمرنگ و خاصی بکنه اونم همینکارو کرد، بیشترین چیزی که بهم میاد رژلب قرمزیه که برام زده، قرار شده من و ویلیام یه یه ساعت قبل از شروع مراسم با  پدر لیام بریم کارای باغو چک کنیم ، من دارم از استرس میمیرم چه برسه به سوفیا ، من و اون تو یه اتاق بودیم اون فعلا فقط ارایش شده و از کار مو هیچ خبری نیس. امیدوارم واسه اتلیه حاضر شه رفتم پیش سوفیا میتونم ببینم داره منفجر میشه، نه ناخوناشو میتونه بخوره نه گریه کنه و هیچی . با پاش ضرب گرفته و دست بردار نیس، یه معجون اروم کننده برامون درست کرده و داده بودن بهمون، من که تا الان 4لیوان خوردم و بهتر شدم، حالا باید برم به سوفیا هم دلداری بدم، ای خدا. رفتم و جلوش زانو زدم جلوی پاها و دستاشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم.

_ اروم باش عروس خانوم. چه خبرته؟ مثلا روز عروسیته ها

+ وای چی میگی جودی دارم میمیرم، همش دلشوره دارم که مبادا چیزی خراب شه، اتفاق بدی نیوفته فردا پرواز داریم من استرس اونم دارم. گریه هم که نمیتونم بکنم کلافه شدم . اشفته ی نایل هم هستم میرسه نمیرسه، مامانش حاش چطوره، خودش چطوره. گوشیش که خاموشه نمیدونم اصلا زندست مردست خدایی نکرده فلج شده سالمه

_به خدا نایل راضی نیس تو انقدر خودتو براش اذیت کنی. به امید خدا هم زندست هم سالمه. شاید گوشیش نابود شده و نتونسته ارتباط برقرار کنه سرش شلوغه

با اینکه خودم دارم از نگرانی میمیرم باید اینارو میگفتم.
---------------
با ویلیلم و اقای پین اومدیم و همه چیز مرتبه نیم ساعت دیگه مراسم شروع میشه و من هنوز لباسمو نپوشیدم. کسایی که الان حضور دارن ویلیام بابای لیام عاقد و چند تا از فامیلای نزدیک سوفیا و لیام و ماماناشون هستن و  الانم میتونم ماشین هری ببینم خدابا اریانا هم باهاش باشه از دور اریانا رو دیدم وای خدایا محشر شده فدق العاده چون هوا سرد شده یه ژاکت رو لباسش پوشیده ولی میتونم بگم لباسش محشره. تا رسید بهم و اومد یه چیزی بگه دستشو کشیدم و بردم تو اتاقی که لباسارو عوض میکنیم

-اریانا تروخدا کمکم کن من اینارو بپوشم

بلند بلند خندید

-چیع به خدا خنده نداره

+باشه باشه حرص نخور

اون ژاکتشو دراورد و اویزون کرد. منم لباسامو دراوردمو و دامنمو پوشیدم و لباسمم تنم کردم حالا اریانا باید کلی بندو به هم گره میزد.

Never in a million yearsWhere stories live. Discover now