part7 ...The first fight...

133 22 3
                                    

دیروز لوگان کاری رو کرد که انتظارشو نداشتم. من حتی نمیدونم اون چن سالشه اما کارش آرومم کرد. بعد از اون برگشتیم خونه. اون رفت و من خوابیدم. امروز باید هر طور شده با ویل و سوف حرف بزنم. نمیدونم چی در انتظارمه.
.....................................................
زنگ های مختلفی گذشت علوم.ریاضی و تاریخ. الان ساعت ناهار هستش . از دور ویل و سوف رو دیدم که داشتن با هم حرف میزدن لوگان هم اون نزدیکه ها بود اما منو ندیده و پسرای 1D هم سر یه میز داشتن غذاشونو میخوردن . دستمو گذاشتم رو شونه ویل و سوف برگشتن و بهم نگاه کردن
_ بچه ها من باید باهاتون حرف بزنم
_ خب بگو
ویل با بی تفاوتی جواب داد
_ ویل تو چت شده ؟ انقدر غریبگی واسه چیه؟
گریم گرفته بود نتونستم خودمو کنترل کنم و تقریبا داد زدم
_ شمااا چتون شده ؟
به دستبند اشاره کردم
_ مگه ما بهترین دوست ها برای همیشه نبودیم؟ چرا دارین ازم دوری میکنید؟
_ جود بهتره بریم تو حیاط
دست منو سوفیا رو گرفت و با خودش کشید . همه داشتن نگامون میکردن و این اخرین چیزی بود که برام اهمیت داشت.
به حیاط رسیدیم.بارون گرفته بود زیر سقف وایسادیم و سوف شروع کرد
_ نه جو این تویی که داری از ما دوری میکنی.
_ من؟ من سوفیا؟ کی بود بهتون پیام میداد و بی جواب میموند؟ کی بود که زنگ میزد و بی پاسخ میموند؟ کی بود که واسه حرف زدن جلو میومد و شماها راهتونو از دور کج میکردین، هان؟
من بدجوری دارم داد میزنم. سوفیا گذاشت رفت. بدون اینکه چیزی بگه
_ و تو ویل! تو قرار بود از من محافظت کنی؟ مطمنم که روحتم خبر نداره من دیشب مرگو دیدم.
_ چی؟
نمیتونستم خوب نفس بکشم . ادامه داد
_ جود من فکر میکردم تو دیگه به من نیازی نداری. خب تو دوستای جدیدی پیدا کر....
حرفشو قطع کردم خندیدم و گفتم
_ خیلی دلیلت مسخرس حسود خیلی
خیلی عصبانی بودم
_ من فکر کردم تو فراموشمون کردی؟
_ همینارم تو گوش اون (سوفیا) خوندی؟ اره؟
داشتم به سینش مشت میزدم ولی اون هیچی نمیگفت. عقب عقب رفتم همین موقع بود که لوگانم اومد
_ ازت نا امید شدم ویل. ازت نا امید شدم
و دویدم و بازم نمیتونستم نفس بکشم یکم جلوتر افتادم زمین. و دوباره یه آن همه چی دوباره سیاه شد.

داستان از نگاه ویلیام

وقتی جود رفت متوجه حضور لوگان شدم . دیدم که اونم سریع دنبالش دوید و یه جا دیدم که جود خورد زمین . منم دویدم. اون از حال رفته بود ، لوگان کنارش زانوزده بود و یه مشما از تو جیبش در اورد . گذاشت جلوی دهن جود و بهش میگفت نفس بکشه
_ جودی نفس بکش. خواهش میکنم. جودی فقط چندبار
_ چه اتفاقی براش افتاده
_ حمله ی اسمی. زنگ بزن به زین بگو بیاد خیلی سریع
_ زین چرا؟،...
_ فقط زنگ بزن
گوشیمو دراوردم و تا به زین گفتم قطع کرد یه امبولانس اومد و زینو دیدیم که داشت میدوید سمت ما
_ شماها اونو میکشید
حال جود رو بررسی کرد و سوار امبولانس شدن منو لوگان هم باهاشون رفتیم
اونجا جود راحت خوابیده بود زیر سرم و دستگاه اکسیژن و من حتی نفهمیدم دارم به خاطرش گریه میکنم
لوگان ازم خواست تا بریم بیرون. منو اون هیچوقت صمیمی نبودیم ولی الان اون تنها کسیه که میتونم باهاش حرف بزنم

وای این قسمتا که هیچی من عاشق قسمت بعدیم که کلش راجب لوگان و ویلیام هستش=)

Never in a million yearsWhere stories live. Discover now