Kálon : p3

1K 131 3
                                    

آرام آرام از لابه لای قفسه ها رد میشد تا مبادا آن آشفته بازار حتی با نفس های بی صدایش بهم بریزد...مگر اینجا نظافتچیی وجود نداشت تا حداقل دستو رویی به پرونده ها بکشد...با رفتن گردو غبار حاصل از بهم خوردن چند پرونده سرفه ایی کردو بلاخره به ته راهرو رسید..به دنبال اسامی مورد نیاز خود گشتو با برداشتن پرونده های خاک گرفته قصد رفتن کرد که ناگهان پرونده ی صورتی رنگی توجهش را جلب کرد...البته بیایید نگوییم ببیشتر اسم رویش اورا به خود جذب کرد...دست برد و پرونده را به اجبار از لابه لای پرونده های قطور بیرون کشید...با آستین های لباس سفید مخصوص پرستاری روی پلاک پرونده را پاک کرد و اسم را زیرلب زمزمه کرد_کیم تهیونگ_لبخندی زدو او راهم برروی چندین پرونده ایی که گردوغبارشان لباس سفیدش را کثیف کرده بود اضافه کردو ازان به اصطلاح کتابخانه ی عصر یونان خارج شد...امروز برخلاف روزهای ثابت و تکراری آسمان ابری بود و احتمال بارش باران بسیار زیاد...این هوارا دوس داشت و به همان اندازه از آفتاب بیزار بود...به سمت دفترش حرکت کردو در راه به چندین نفر لبخند های مردانه و زیبایش را تحویل داد...از بیماران گرفته تا پرستاران همه با محبتو عشق ستایشش میکردند..هنوز چند روزی از استخدامش نمی‌گذشت که این چنین در دل همه جا باز کرده بود...با افتخار و لبخند زنان اولین قدم را برای ورود به سالن و در انتها دفتر کوچکش برروی پله گذاشت که صدای جیغی مانع از پیشروی شد...اخمی کردو متعجب به عقب برگشته با دیدن آن صحنه تمام پرونده ها از دستش رها شد...بازهم آن پرستار روانی و آن پسرک معصوم...داشت چه بلایی سرش میاوورد؟...دست ضریفش را گرفته بود و اورا به اجبار به سمت اتاقی میکشیدو همزمان فریاد میزد«ادمت میکنم...پسره ی خیره سر...باز بدون اجازه ی من میخواستی بری تواون باغچه ی لعنتی؟...میزنم خرابش میکنم تهیونگ...چنان تنبیهیت کنم که تا چند روز نتونی راه بری»با شنیدن حرف های بیرحمانه ی پرستار بی توجه به پرونده های رها شده روی زمین به سمتشان دوید و به محض رسیدن آن دست ضریف را از حصار انگشت های زمخت پرستار بیرون کشید...پسرک مو‌ طلاییش می‌لرزید...از ترس؟...اخمش غلیظ ترشد_معلوم هس داری چیکار میکنییی؟_دست خودش نبود..نمی‌توانست خونسردی همیشگی اش را حفظ کند...باید سرش فریاد می‌کشید تا کمی آرام شود...هرچند لرزیدن های پی در پی پسرکی که با ترس پشت سرش پنهان شده بود هم دلیل قاطعی بر عصبانیتش بود«به تو چه ربطی داره؟...برو رده کارت تازه وارد...فک کردی چون از اروپا اومدی دوروزه همه کاره ی اینجا شدی؟...اون مریض منه...حقمه که ازش مراقبت کنم..تهیونگ...بیا اینجا»پسرک ترسیده هینی کشیده خود را بیشتر پشت قهرمانش پنهان کردو همزمان سرش را به دو طرف تکان داد...عصبانی از شنیدن حرف های مرد پرستار بی حواس مشتی که دور آن ساق دست ضعیف حلقه شده بود را فشردو روی مرد غرید_مراقبت؟ تو داری اذیتش میکنیییی...اون ازت میترسه..من باید این کارتو گزارش کنم_ و بی توجه به پسرک ریز اندامی که با درد دستش پشت سرش کشیده میشدو تنها این کلمه را مدام تکرار میکرد+درد...درد+ به سمت دفتر آن پیر غرغرو حرکت کرد......چند ساعتی از لحظه ی ورود باشکوهش به آن جهنمی که اگر ضروری نبود گذرش هم به آنجا نمیوفتاد می‌گذشت...تا توانست ازان مردک پرستار کوبیده بود و گفته بود که پسرکش را چقدر اذیت کرده..دراخرم با فهمیدن اینکه آن پرستار بی درک برادر زاده ی آن پیر غرغروس تمام امید هایش نامید شده بود...اما باید کاری میکرد..پس از آخرین تلاشش استفاده کرد_لطفا پرونده ی نگهداری تهیونگ و به من بسپرین آقای پارک...جناب بوگیوم پرونده های زیادی دستشونه پس فک نکنم به درستی رسیدگی کنن اما من فقط سه پرونده دستمه پس وقت کافی برای مراقبت از کیم تهیونگو دارم_هنوزم لرزش آن انگشت های نحیف را درون دست مردانه و زمختش حس میکرد...اما با شنیدن حرفش ویبره رفتن دست هایش هم کمتر شد...گویی پسرکش خوشحال شد..آقای پارک عصبی از آبروریزی جدیدی که بوگیوم پسر برادر عزیزش به بار آورده بود ناچار پذیرفت و پرونده ی صورتی رنگ را به دست مرد تازه وارد سپرد...پیروزمندانه در مقابل نگاهای آتشین بوگیوم و سرزنش های آن پیر غرغرو مخاطب به بوگیوم برادرزاده ی بیرحمش دست فشرده شده ی تهیونگ را کشیدو ازان اتاقک خارج شد_هوووف...پسر...نزدیک بود از دست بدمت_متعجب از حرفی که از دهانش خارج شده بود به سمت پسرک برگشت...مثل همیشه به کفش های کتونی و عروسکیش نگاه میکرد و حالا که دستش ازان چنگال های مردانه رها شده بود با انگشت های زیبایش زیر پیراهن گشادش را چروک میکرد...درین حین کوک متوجه ی لبه ی یغه ی لباسش شد که زیر دندان کشیده بود...او خجالت میکشید؟...لبخندی زدو با انگشت اشاره اش چونه ی پسرک را بالا کشید تا بتواند یاقوت های سبزش را ببیند و دید...دید آن نیلوفرهای بهشتی را...کسی تابه حال به او گفته بود چقد زیباست؟ تهیونگ با چشم تو چشم شدن و دیدن آن ذغال های مشکی و آشنا خیره نگاهش کرد...مثل هر دفعه به فکر فرو رفته بود و فقط نگاه میکرد غافل از نگاه مردی که چشم هایش ایندفعه قفل لب های گیلاسی پسرک روبه رویش شده بود...لبهایش مثل انار سرخ بود...به همان اندازه شیرین...یعنی چشیدن این لبها چه طعمی داشت؟ ناخودآگاه به خودش آماد...او داشت چه فکری میکرد...آن هم بایک پسرک مریض...اخمی کردوسرد ولی آرام گفت_دنبالم بیا_درهمین حین خواست باری دیگر دستش را بگیرد که متوجه ی سرخی کمی که به کبودی میزد و جای انگشتایش روی آن ساق دست ضریف بودشد..با آن یکی دستش دست مجروحش را گرفته بود تا مبادا دوباره فشارش دهند...دلش نیامد بگیردش...او خیلی مظلوم بود..آنقد که حتی نمی‌توانست بگوید درد دارد...آرام آرام قدم میزدو پسرک با قدم های کوچکو نازش پشت سرش می‌آمد...نزدیک به در دفترش بود که خیسی قطره آبی روی صورتش را حس کرد..لبخند زدو به آسمان نگاه کرد اما باز با بیاد آووردن پسرک سریع برگشت تا از خیس شدنش جلوگیری کند که باری دیگر قلبش ایستاد با دیدن آن صحنه..با دیدن چشم های سبزی که به سمت بالا صعود کرده بودن اسمان را رصد میکردنو لب هایی که مثل همیشه لبخند می‌زدند...ازان لبخند های مستطیلی...دستش برای گرفته شدن دست پسرک با دیدن آن صحنه در هوا خشک مانده بود...ریزش قطرات باران شدت یافته بود و حتی خیسی لباسش اورا به خود نمی‌آورد...پسرک مو طلایی لبخند ذوق زده اش را از روی لب های درشتش پاک نمی‌کردم برعکس همیشه هیجان زده زیر باران مثل بچه ببر های خیس شده خودش را میتکاند...موهای فرفری اش دراثر برخورد و خیسی باران به پیشانی سفیدش چسبیده بودو صاف بنظر میرسید...و دران لحظه مرد ایستاده به این فکر میکرد که چرا انقد آن موجود زیباست،؟....

ᰔKálonᰔWhere stories live. Discover now