Kálon : p9

731 90 0
                                    

عرق از سرورویش میبارید..پیراهن آبیش خیس شده بود و به تنش چسبیده بود...هوفی کشیدو به آدم های روبه رویش نگاه کرد...به سطل جلوی پاهایش لگدی زدو و نفس عمیقی کشید...نور خورشید جوری در تخم چشم هایش می‌تابید که گویی قصد کورکردنش را داشت......نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده که دراین چندروزه خورشید همه را مهمان کرده بودو قصد تمامی هم نداشت...با چند قطره رنگی که برروی صورتش پرتاب شد ناگهان چشم هایش را از حرص بستو نفسش را با صدا بیرون فرستاد...فاکی زیرلب زمزمه کردو تلاش کرد لبخندی بر چهره ی سیاه شده اش بزندو به پیرمرد مهربانی که مثل بچه ها نگاهش میکرد نگاه کرد_اوه پدربزرگ...نباید منو رنگ کنی...اونجارو ببین...باید اون دیوارو رنگ آمیزی کنی_بیحال توضیح دادو رویش را از دیوار های رنگارنگ گرفت...نمی‌دانست آن پیر غورغرو چه پیش خودش فکر کرده بود که به اندازه ی صدسطل رنگ خریداری کرده و آنرا در اختیار بیماران بهزیستی قرار داده بود تا قسمت های مختلف دیوار های کهنه ی بهزیستی را رنگ آمیزی کنند...او اولین سالش بود و از یونگی شنیده بود که گویی هرساله نزدیک به بهار این اتفاق میافتد...چه خسته کننده...هوفی کشیدو همزمان به سمت پسرکش که تمام تنش رنگی شده بود حرکت کرد...حتی از دور صدای جیغ های هیجان زده اش را می‌شنید...لبخندی زدو همزمان که او با دوست رو مخش...چیم چیم بجای دیوار زمین را رنگ آمیزی میکرد اورا محکم از روی زمین برداشتو بغل کرد...تهیونگ ترسیده هینی کشیدو به پاهای آویزان شده اش و چیم چیمی که از آن ارتفاع کوچک تر دیده میشد نگاه کرد...آن بغل را می‌شناخت...با انگشتان رنگی اش مچ های رگ داری که دور شکم نرمش حلقه شده بود را فشورد و با هیجان صدایش زد+کوکووو...ببییین+و دستانش را باز کردو جلوی صورت مرد گرفت...جونگکوک تک خنده ایی کردو با چرخاند تهیونگو قرار دادن او برروی دوشش به سمت اتاقک صورتی پسر کوچکتر حرکت کرد...باید حمام میکردن...وضع هردویشان ناجور بود...یکی از شدت گرما و یکی که با سطل رنگی فرقی نمی‌کرد...تهیونگ ناراضی از دورشدن نقاشی شروع به تقلا کرد اما با اسپنکی که خورد هینی کشیدو ساکت شد...چندروز ازان شب که به هیچ عنوان از یاد جونگکوک نمی‌رفت گذشته بودو پسرک به اسپنک هایی که مرد برای ادب به او میزد عادت کرده بود...او پسر خوبی بود...کوکو اورا دوست داشت...به اتاق که رسید تهیونگ را به طرف حمام کشیدو همزمان درحال آماده کردن شیر و پرکردن وان بود...شیر های وان زنگ زده بودن و لوله ی آبش کمی خراب شده بود اما این هارا باید به چه کسی میگفت؟ به آن پیر غرغرو که حتی حوصله ی خودش راهم نداشت؟!...همزمان که فشار زیادی وارد میکرد تا شیررا باز کند بدون نگاهی خطاب به تهیونگ گفت_ته ته...لباساتو دربیار بیبی...باید حمومت کنم_با نشنیدن صدایی همزمان با باز کردن شیر به سمت تهیونگ برگشت...پسرک مثل همیشه و طبق عادت کیوتش یقه ی لباسش را به دندان کشیده بودو زانوی یک پایش را به آن یکی پایش می‌مالید...لبخندی از واکنش پسر زد_ته ته...توکه نمبخوای مثل اون دفعه خودم لباساتو در بیارم ؟ هوم؟...خودت میدونی بعدش چی میشه مگه نه؟!_پسرک سری تکان داد و بازهم مخالفت کرد...کوک هوف کلافه ایی کشید...جدیدا تهیونگ خیلی بااو مخالفت میکردواین اصلا باب میلش  نبود...همه چیز زیر سر آن وروجک شیطون جیمین بود...به سمتش رفتو لباسش را کشیدو تهیونگ هم همزمان جیغی کشیدم به سمت عقب فرار کرد...خواست در را بازکندو فرار کند که یقه ی لباسش از پشت کشیده شدو در بغل مرد فرو رفت_ای وروجک...که میخواستی فرار کنی ارره؟!_و ناگهان شروع به قلقلک دادنش کرد...تهیونگ جیغ میکشیدو می‌خندید و باعث خنده های مردانه ی کوک میشد...دراخر با شوخی و خنده لباسش را دراوورده بودو حالا تهیونگ مثل بچه گربه های خیس شده زیر شیر آب می‌لرزید...خنده ی بلندی از دیدن آن ببر کوچک که هر لحظه اماده ی پنجول انداختن بودو ابروهای پرپشتش درهم گره خورده بود کردو زمزمه کرد_بیبی تایگر چموش_حمام کردن تهیونگ طبق همیشه دوساعت طول کشید...از زیر آب نگه داشتنش تا برفی کردن موهاو بدن عسلیش...خدا می‌دانست که کوک چقد جلوی خودرا گرفته بود که هنگام شستن بدنش چشمانش را ازان هلوهای پر و سفید بگیرد...مگر یک پسر هم باسنی به این زیبایی داشت؟ چقدر هم بزرگ بود...نفس عمیقی کشیدو تهیونگ را حوله پیچ کنان از حمام بیرون انداخت که اگر بیشتر میماند کار دست خودش  و اومیداد...بعداز کامل شستشوی سرو بدنش به خصوص صورتش که رنگ مشکی دران جلوه میکرد بلاخره از حمام سه ساعته بیرون آمد...نفس عمیقی از هوای تازه و بدون بخار بیرون کشیدو همزمان به تهیونگ که کلاه حوله را کمی بالا داده بودم از زیر آن موهای فر طلایی نگاهش میکرد زول زد...آخ که چقد تحمل دربرابر این الهه آفرودیت سخخت بود...لبش را گاز گرفتو به سمتش که برروی تخت نشسته بودو باآن چشم های سبز نگاهش میکرد رفتو جلوی پاهای خوش تراشش که زیر حوله پنهان شده بود زانو زد...هردو دستش  رون های نرمش را از روی حوله لمس کرد...با یکی از دستانش  کلاه حوله را دراووردو چتری های فر طلایی را از روی آن دو یاقوت سبز کنار زد_خیلی زیبایی تهیونگ..خیلی_تهیونگ اما متعجب فقط نگاهش کرد...او نمی‌فهمید مگر نه؟ حتی اگر این یک اعتراف عاشقانه بود...لبخند تلخی زدو با کمک از زانوهای ضعیف پسرک بلندشدو شروع به خشک کردن موهایش با حوله کرد...روبه اینه نگاهش میکرد...پابه پا...تابه تا...چشم هایش قفل چشم های زیبایش که درون آینه منعکس میشد شده بودو قصد رهایی نداشت...سرش را به موهای پرپشت و فرش نزدیک کردو عمیییق نفس کشید...بوی وانیلی سرش کل اتاق را دربرگرفته بود...پشت پسرک برروی تخت روبه اینه نشستو دستانش را دورش حلقه کرد...پسرک اما بابیاد آووردن این صحنه ی آشنا باری دیگر دستانش را جلوی صورتش گرفت تا رنگ ها را نشان کوکو دهد اما با دیدن تمیزی آن انگشت های کمی چروک شده زیر آب لبخندش ناامیدانه از بین رفت...جونگموک نیشخندی زدو همزمان که لبانش را برای بوسیدن گلوی خوش بویش به او نزدیک میکرد هردو دستش را اسیر دستان مردانه اش کرد تا فرصت هرگونه حرکتی راازاو بگیرد...بوسه ایی سبک برروی لاله ی گوشش کاشتو ناگهان گاز محکمی از سر شانه ی لختش گرفت که جیغ پسرک را دراوورد...سرخوش خنده ی بلندی سردادو سر پسر کوچکتر را برگرداندو باری دیگر وحشیانه لبانش را بوسید...طعم عشق میداد...طعم انار بهشتی...فشاری به شانه های ضریفو لختش وارد کردو اورا روی تخت خواباندو رویش خیمه زد...بین پاهایش قرار گرفتو حوله را کمی کنار زد تا ران های گاز کردنی اش تو چشم باشد...مک های متعددو دردناکی به لب های بالائو پایین پسر زدو به ناله های خفه ی او در دهانش گوش سپرد...اااه که چقدر شیرین بود...تهیونگ اما از بی نفسی چنگی به کتف حوله پوش پسر رویش زدو لبانش را به زور جداکردوسرش را چرخاند...نفس نفس میزدو از طرفی مالیده شدن مردانگی مرد خیمه زده رویش را به بین پاهای لختش برروی حفره اش حس میکرد....کوک متوجه ی تحریک شدن پسرکش شده بود...اما کمی اذیت کردنش که ایرادی نداشت...داشت؟...نیشخند موزیانه ایی زدو بند حوله پسرک را باز کردو به بدن لخت و صافش نگاه کرد..به نیپل های کرمی رنگش...شکم گردالوو نرمش...ناف کوچکش...آن گردن کشیده و عضو کوچکو صورتی رنگش و دراخر...نفس را با صدا بیرون فرستادو با یک دست هردو دست پسر را روی سرش قفل کردو همزمان که لب هایش را دوباره به آن دوانار سرخ متصل میکرد با دو انگشتش سوراخ کمی خیس شده اش را مالید+آاااههه...کوکو...ااهه...اع.ههه+بوسه ی کوتاهی برروی لبانش کاشتو همزمان اولین انگشتش را وارد کرد+آاااهههه کوکو...کوکو...درد...اااهه...هوممم+با شنیدن صدای صحبت خارج از اتاق لبانش را به لب های نرم پسر چسباندو ناله هایش را خفه  کرد...فاک...حالا وقتش نبود...انگشتانش را بی میل دراووردو با چندبار مالیدن عوض کوچک پسر و خارج شدن مونی های سفید رنگ ازاو‌فاصله گرفت...به نفس نفس زدنش نگاه کرد و خنده ی ایی کرد_پسر خوشگل من_تهیونگ که دیگر انرژی اش سر آن لذتی که حتی اسمش را نمی‌دانست از دست داده بود به پهلو چرخیدو سرش را برروی دست  بزرگ مرد که کنارش روی تخت بود گذاشت...کوک اما می‌دانست او چه میخواست...لبخندی زدو با آن یکی دستش شروع به نوازش موهای حنایی رنگش کرد..به گیر کردن انگشتانش بین آن پیچو خم های طلایی خیره ماند...به انگشت شصت آن یکی دستش که حالا درون آن دهان گرمو کوچک مکیده میشد...درست مثل یه پستونک...آهی کشیدو بوسه ی ریزی بر پیشانی پسر خسته اش کشید_بخواب بیبی...بخواب_ و آهسته مشغول نگاه کردنش شد

ᰔKálonᰔWhere stories live. Discover now