Kálon : p13

573 74 0
                                    

در کنار یونگی..پشت سر تعداد کمی از بچه هایی که اختلافشان با سایر بچه های دیگر دران شهربازی شلوغ در چشم نبود راه می‌رفت...درست است که به گفته ی آقای پارک باید حواسش به تمامی افراد بهزیستی که تعدادشان به ده نفرهم نمی‌رسید باشد اما چشم او فقط یه کپه ی طلایی رنگ را میان آن جمعیت کم میدید...لبخندی از تشبیه آن فرفری های بور در ذهنش کردو از لابه لای دیگر بچه های ۱۷ ۱۸ ساله رد شد تا به او برسد...مثل همیشه دست در دست جیمینو طبق معمول با سری پایین افتاده و نگاه به کفش هایش راه میرفت...کنارش ایستادو اوراهام نگه داشت...پسرک اما با شناختن آن دستان تنومند و مردانه حتی سرش را بلند نکرد تا نگاهش کند...کوکو امروز اورا ناراحت کرده بود و خودش هم این را می‌دانست...جونگ کوک اما هوفی از دلخوری تهیونگ کشید...خوب دیگر باید چه میکرد که اورا میبخشید؟...مگر تخصیر او بود که سوفیا یکدفعه بوسیده بودش؟...و آن اعتراف یهویی که صبح اتفاق افتاده بود...درست لحظه ایی که در توسط انگشتان ضریف پسرکش بازشده بدو صحنه ی بوسیدن اوو سوفیا و دیده بود...آن لحظه برق درون چشم های سبزش که میخواست خبر رفتن به شهربازی را به پرستارش بدهد با دیدن آن صحنه خشکید...ااههه...خدایا...سری برای یونگی که نگران وضعیتشان بود تکان دادو تهیونگ را از جمع خارج کرد...قرار نبود به غیراز یونگی و چیم چیم کوچولو کس دیگری از نبودشان معطلع شود مگه نه؟...به آرامی از لابه لای مردم رد میشد...نفس عمیقی کشیدو تا برگشت جنگل نگاهش را خیره به چیزی دید...متعجب از این محو شدن رد نگاهش را که گرفت به پشمک های رنگین کمانی مرد رسید...نیشخندی زدو روی چهره ی نازش سایه انداخت_خوشگل من چی میخواد..هومم؟_تهیونگ اما اخم بانمکی کردو نگاهش را باری دیگر به کفش های عروسکیش داد...کوکو حتی معذرت خواهیم نکرده بود...او ته ته را دوست نداشت...او سوفیارا دوست داشت...سوفیارا بوسیده بود...اورا درآغوش گرفته بود...ناخودآگاه با یادآوری اتفاق صبح چانه اش لرزید و فین فینش شروع شد...مرد با دیدن این صحنه به عمق فاجعه پی‌برد...پسرکش خیلی دلخور بود...لبخندی از حسادت کودکانه اش زدو با انگشتش چانه اش را بلند کرد تا به چشم های اشکی و سبزش نگاه کند_ببخشید عزیزم...من متأسفم ته ته...اون خیلی یهویی منو بوسید خوب؟...قرار نبود همو ببوسیم...قرار نبود من کسی غیراز تورو دوست داشته باشم(به او نزدیک ترشدو پیشانیش را به پیشانی نرم پسرکش چسباند)قرار نیس لبای من به غیراز لبای تو کس دیگه اییو ببوسه بیبی_تهیونگ فینی کردو برای بالا کشیدن بی نی اش آستین لباس گشادش را برروی دماغش کشید...مرد خنده ایی سر داد و سرش را نوازش کرد_ازاون پشمکا میخوای؟_تهیونگ اخمی کردو رویش را برگرداند هرچند که دلش برای درخواست مرد قنج رفته بود... اما هنوز هم اورا نبخشیده بود...مرد اما راهش را خووب بلد بود..نیشخند خبیثی زدو همزمان که به طرف آن پیرمرد پشمک به دست می‌رفت بلند صحبت کرد_اوه پس باید یدونه واسه سوفیا بگیرم...ته ته که ازاینا نمی‌خواد ولی سوفیا. خیلی دوست داره...بنظرت چه رنگیشو بگیرم که_هنوز حرفش تمام نشده بود که دستان کوچکی دور بازوهایش گره خورد...لبخند کوچکی زدو جلوی دیگ بزرگ پیرمرد که حسابی سرش شلوغ بود ایستاد...پیرمرد که سرش کمی خلوت شد به سمت آن دو جوان زیبا برگشتو با مهربانی گفت#چه رنگیشو بزنم پسرم؟#جونگ کوک نگاهش را به تهیونگ دادو بدون پرسیدن پاسخ داد_صورتیشو بزنید لطفا_تهیونگ راضی لبخند ریزی زد که از چشم های تیز مرد دور نماند...پشمک که آماده شد آن را به دستان پسرکش دادو باری دیگر شروع به راه رفتن کرد...شهربازی پربود از آدم های مختلف...دخترا و پسرانی که بیخیال کل دنیا فقط خوش میگذراندن...خیره به آدما ها با کشیده شدن لباسش ایستاد...به طرفش برگشت تا درخواستی را بگوید اما تهیونگ با اشاره به انگشتش خواسته اش را بیان کرد..نه...مثل اینکه قرار نبود حالا حالا ها اورا ببخشید...به رد انگشتانش نگاه کرد...چرخو فلک؟...مگر از ارتفاع نمیترسید؟...متعجب به سمتش برگشت...نگاهش دراثر تابیدن نورهای متحرک پارک برق میزد...درست مثل صبح...قبل از آن اتفاق شوم...لبخندی از دیدن چشم های خوشحالس زدو دستش را کشید...آن دو نیازی به حرف زدن نداشتن...مرد پسرک را مثل کف دستش می‌شناخت...از تمام علاقو سلایقش باخبر بود...در انتظار خرید بلیط تهیونگ هم پشمک صورتیو چسبناکش را تمام کردو دراخر چسبندگی انگشتانش را به لباس سیاهو مردانه ی کوک مالید و ازاین کار خنده ی ریزی کرد...بلاخره انتقامش را گرفته بود...مرد اما بی خبر از بین آن همه شلوغیو همچنین دستی که به کمرش کشیده شد بلیط هارا گرفتو به سمت چرخوفلک که ازان فاصله هم صدای جیغو داد دیگران را میشد شنید حرکت کرد...سوار که شدن تهیونگ تازه متوجه ی ترسش شد اما دیگر خیلی دیربود...ترسیده خودرا به مرد نزدیک کردو خودرا درآغوشش جا داد...برای لحظه ایی قهرش را از یاد برد...دستان نازش میلریزد اما خودش از ترس تکان نمی‌خورد...چشم هایش را محکم به هم فشار داده بود تا ارتفاع گرفتن از زمین را نبیند...اگه بیوفتد چه؟...اگه مرد اورا نمی‌گرفت میوفتاد...ترسیده بیشتر خودرا به لباس کمی چسبان مرد را فشوردو پیشانیش را روی ران های عضله ایی جونگ کوک قرار داد...کوک اما ازاین ترسش که باخبر بود لبخندی زدو آن فرفری های لرزارن را نوازش کرد_بیا بغلم...چیزی نیس_بچه از خدا خواسته خودرا درآغوش گرمو محکم مرد فرو کردو پیشانیش را روی دوش مرد قرار دادو پاهای نازو سفیدش را دو طرف پاهای مرد گذاشت و به آرامی زمزمه کرد+ترس...ترسنن...نن+ترسیده بودو نمی‌توانست درست حرف بزند...مرد به آرامی موهایش را نوازش کردو با نفس عمیقی که از عطر خوشبویش گرفت بوسه ایی به گوشش نرمش زد_ترسناکه؟...اره؟_پسر اما فقط سری تکان دادو در آغوش مرد بیشتر جمع شد...از آن فاصله به ارتفاعی که چرخو فلک با زمین داشت نگاه کردو ترسیده هینی کشیدو چشم هایش را بست...جونگ کوک سر پسر را به زور از گردنش جدا کردو نگاهش کرد_نترس بیبی...چیزی نیس...ببین؟!_تهیونگ اما هنوز هم چشم های لرزانش را بسته بود_ته ته‌...اوه...چیم چیمو ببین_تهیونگ سریع چشم هایش را باز کردو بی اختیار پایین را نگاه کرد...البته که هنوز هم روی پاهای مرد بودو بزور گردن خم کرده بود تا بدون فاصله گرفتن از بدن محکم مرد بتواند دوست کوچولویش را آنجا روی زمین ببیند...با ندیدنش لب هایش جمع شدو مشت کم جانی به شانه ی مرد زد+دروغگو+مرد مستانه خنده ایی کردو پسر را کمی از روی پاهایش جابه جا کرد_اون واقعا اونجاست...من خودم دیدمش ته ته_دروغ می‌گفت...تنها دلیلش هم حواس پرتی این فرفری لرزان بود که موفق هم شده بود...گفتم که اورا خوب میشناخت...برای لحظه ایی فقط نگاهش کرد...به فکر فرو رفت...به یاد صبح...اعتراف سختی که سوفیا با تمام توان در صورتش کوبیده بود...جونگ کوک تا ساعتی هنگ کرده بود...آن دخترک مهربان این همه سال به پای عشقش مانده بودو او خبر نداشت؟...نگاهش را به جنگل چشمهایی داد که برخلاف چندساعت پیش با لبخند نگاهش میکرد...یادش رفته بود قهر کرده؟,...آه که چقدر معصوم بود...صورتش را نوازش کرد...چطور می‌توانست این پسر را ول کند...چطور می‌توانست چشم های آهوییش را رها کرده به چشم های دیگری نگاه کند...می‌توانست لب های به غیراز لب های اناری پسرکش را ببوسد؟...می‌توانست بدنی به غیراز تن پرستیدنی  و لطیف این موجود فرشته گون را رها کرده و تن دیگردی را برای ستایش و تحسین انتخاب کند...نه...هرگز...پس بازهم جوابی را در دل تکرار کرد که. صبح آن را بلندو واضح به سوفیا داده بود...من کس دیگه اییو دوست دارم...نفسی کشیدو بلاخره چرخو فلک ایستاد...تهیونگ را از پای خود بلندکردو طبق عادت دستان بچگانه اش را درون دست هایش گرفتو حرکت کردن وقت رفتن بودو این را از صدا زدن های بلند نامش توسط یونگی فهمید

ᰔKálonᰔWhere stories live. Discover now