بارون،با صدایی زیبا و آهسته می بارید..
این بارش باعث میشد آرامش خاصی منو در بر بگیره..
تقریبا حدود یک سالی میشد که از قصر شیرین رفته بودم..
بعد مرگ تهیونگ،بچهها منو مسئول قتل تهیونگ می دونستند..
و دیگه بهم اجازه ی موندن توی قصر شیرین رو ندادند...
الآن،من به دنیای انسان ها اومدم و همه چیزشون برام جالبه..!
محبت کردنشون،تنفر ورزیدنشون،انتقام گرفتنشون و...
با اینکه اونها یه موجود ضعیف بیشتر نیستند،ولی خیلیاشون میتونند از پس مشکلاتشون به راحتی بربیاند..!
حتی میتونند اونا رو نادیده بگیرند..!
اونا یه جمعی دارن به اسم خانواده..!
که شامل مادر،پدر،برادر و خواهر میشه..خانواده برای اونها یه چیز ارزشمند هست و بیشتر وقتشون رو با اونها میگذرونن..
البته به هرچیزی شبیه به این هم میشه گفت خانواده..!
یعنی اونا اینطور میگن..!
به کسایی که حمایتت کنند بدون هیچ چشم داشتی،به کسایی که بهت عشق بورزند و کسایی که ازت مراقبت کنند..
میشه گفت من میون اینا غریبه ام...!
منی که از عشق و محبت تهی ام و قلبم از کینه و تنفر پر شده..!
منی که کل زندگیم با تاریکی و تلخی خو گرفته و با عشق و روشنایی غریبست..!
من نمیتونم اونا رو درک کنم..!
همینطور هنوز خودم رو نشناختم و با خودمم غریبه ام..!این چیزا باعث میشه از خودم متنفر بشم..!
از هیولایی که بهش تبدیل شدم..!
من هیچوقت انقدر تو خالی و تهی از احساس نبودم..!
چی شد که اینطوری شدم؟!
چه چیزی منو اینطوری کرد؟!
من...من از خودم خستم(:سلام سلام..
این پارت فقط در حد آشنایی بود 👀✨
پارتای دیگه با چیزای بیشتری آشنایی میشید ❤✨
ووت کامنت فراموش نشه 💕✨