𝘱𝘢𝘳𝘵2

75 15 0
                                    

مدیر کانگ جنی رو به اتاق مدیریت دعوت کرد..
جنی داخل یه شرکت به اسم *سانی* کار میکرد..
و الان مدیر کانگ با اون کار داشت..
جنی به اتاق رفت و ادای احترام کرد..
جنی با مدیر رابطه ی خوبی داشت..
مدیر هم روی اون حساب خوبی داشت..
مدیر با خنده ی ریزی رو بهش گفت:«بشین جنی»
مدیر کانگ جنی مثل دخترش بود..
یعنی بهش اعتماد داشت..
و اونا رابطه ی خوبی باهم داشتند..
جنی طبق حرف مدیر نشست و بهش خیره شد..

نمیدونست مدیر قراره چه حرفی بهش بزنه..
ولی مشتاقانه منتظرش بود..
مدیر نزدیک جنی شد و دست هاشو بهم گره زد و رو بهش گفت:«خوب جنی،قبل از هر چیز تو خودت بهتر میدونی که من بیشتر از همه رو تو حساب باز کردم،تو دختر باهوش و قابل اعتمادی هستی و همین باعث میشه حساب تو از بقیه سوا باشه»
مدیر کانگ طوری که با جنی رفتار میکرد،با بقیه بچه‌های شرکت رفتار نمیکرد..
نمیشد گفت اون بین بقیه تبعیض قائل میشد..
ولی جنی براش یه چیز دیگه بود..
جنی رو بهش لبخندی زد و با لحنی گرم و صمیمی گفت:«ممنونم، شما به من لطف دارید»

جنی برای مدیر احترام خاصی قائل بود..
با اینکه تا به حال با هیچ کس اینطور نبود..
دنیای آدما با دنیایی که جنی توش زندگی میکرد کاملا متفاوت بود..!
مدیر نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«خوب،یه مدتیه یکی از کارمند های من زیادی داره میره روی مخم،یعنی یجورایی حس میکنم مشکوک میزنه،اسمش یجی هست،دختر عاقلی هست و کاملا اقتصادی فکر میکنه،ولی انجام دادن یه سری کارهای شرکت اونم بدون اطلاع دادن به من باعث میشه من بیشتر و بیشتر بهش مشکوک بشم،تا به حال چیزی به روش نیاوردم ولی میخواستم به صورت کاملا پنهانی جاسوسیش رو بکنم،ولی من فرد شایسته ای به غیر از تو برای این کار پیدا نکردم،خوشحال میشم این کارو برام انجام بدی..!»

                               «یجی»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

                               «یجی»

مدیر کانگ قصد داشت در ازای این کار پاداش خوبی به جنی بده..!
پاداشی که حسابی دندون گیر باشه..!
نمیخواست بهش رشوه بده ولی میدونست که جنی دست رد به سینش نمیزنه..!
جنی کمی شوکه شد ولی بعد مدتی مکث،رو به مدیر لبخندزنان گفت:«خیالتون راحت،شما این کارو تموم شده بدونید..!»
جنی هیچوقت از اینجور کارها انجام نمیداد..
دلیلی هم که الان این رو قبول کرده بود، این بود که میدونست اگر قبول نکنه، براش دردسر میشه..!
چون مدیر کانگ به این راحتیا دست از سرش برنمیداشت..!
مدیر کانگ لبخند ملیحی رو بهش زد و گفت:«میدونستم فرد مناسبی رو برای این کار انتخاب کردم،خوشحالم که تو رو در کنارم دارم جنی..!»

مدیر کانگ با چرب زبونی زهرشو به آدما میزد..!
همیشه چنین آدمی بود..
و همیشه با این رفتارش کارهاشو رو به جلو میبرد..!
جنی رو بهش لبخند کوچیکی زد و سکوت کرد..
میدونست که این کار به هیچ عنوان کار راحتی نیست..!
و از خودش بابت انجام این کار متنفر شده بود...
عصر...
شرکت خیلی وقت بود که تعطیل شده بود..
جنی از شرکت در حال خارج شدن بود..
به محض خارج شدنش از شرکت،متوجه بارش بارون شد..!
نگاهی به آسمون انداخت...
مثل همیشه غمگین و گرفته بود..!
جنی لبخند غم انگیزی زد و سرشو پایین آورد..

به محض پایین آورد سرش،نگاهش به یجی خورد..!
یجی درحال خداحافظی با شرکای شرکت بود که برای اخذ قرارداد اومده بودند..!

یجی همیشه آدمی بود که سعی میکرد خودشو به شرکا و آدم های رسمی نزدیک کنه..!
برای همین هم مدیر کانگ بهش مشکوک شده بود..!
جنی نفس عمیقی کشید و با بی تفاوتی نگاهشو از یجی برداشت و درحالی که ماشینش رو برای حرکت آماده میکرد، برای رفتن از شرکت آماده میشد..!







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه💜👀✨

 𝘉𝘦𝘭𝘭𝘢 𝘤𝘩𝘰𝘸 2Where stories live. Discover now