حوالی ساعت 12بود..
میشه گفت واقعا دیروقت بود..!
شب خسته کننده ای بود..
با خستگی بدن کوفتشو به صندلیش تکیه داد..
نگاهی به آیینه ی ماشینش انداخت..
یه ماشین شاسی بلند تیره رنگ درست پشت سرش درحال رانندگی بود..
نگاهش رو با بی تفاوتی از آیینه به مسیر پیش روش تغییر داد و سعی کرد مسیرشو تغییر بده..
میتونست حدس بزنه که تحت تعقیب قرار گرفته..
برای اینکه اون فرد رو گیج کنه مسیرش رو تغییر داد و داخل یه بن بست رفت..!ماشینش رو همون حوالی پارک کرد و منتظر پیدا شدن توسط اون فرد موند..
نفسی عمیق کشید و روی صندلی لش کرد..!
چشم هاش رو آهسته نیمه باز گذاشت تا درست حواسش رو جمع اون فرد بکنه..
چیزی نگذشت که صدای ماشین کارمند توجه جنی رو جلب کرد..!
پوزخندی شیطانی مهمون لب هاش شد..!
کارمند مات و مبهوت مشغول گشتن دنبال جنی شد اما تلاشش بی فایده بود و هیچ اثری ازش پیدا نکرد..!
خسته دستی کلافه به موهاش کشید و خواست به عقب برگرده که ناگهان...ضربه ای که به سرش وارد شد باعث شد همه چیز براش تار بشه و از هوش بره..!
جنی،کنار جنازه ی کارمند نشست و با پوزخندی خطاب بهش گفت:«میخواستی کار منو بسازی،اما کار خودت ساخته شد..!،متاسفم آقای کیم»
از انجام این کار احساس غرور میکرد..
ابرویی بالا انداخت و روشو برگردوند..
پوزخند بزرگتری زد و سپس جنازه رو داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و راه افتاد..
کارمند باید این رو میدونست که ساختن کار جنی کیم کار هر کسی نیست..!سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤍🫂