سریع و با قدم هایی لرزان راه میرفت..
مدام پشت سرشو نگاه میکرد و نمیتونست دست از نفس نفس زدن برداره..
یک مرد با صورتی کاملا پوشیده شده درحال تعقیب کردن اون بود..!
سرعتشو به صورتی کاملا دقیق باهاش تنظیم کرده بود و با هر سرعتی اون میرفت، همراهش قدم برمیداشت..!
بلاخره دست از ترس و استرس برداشت و دوان دوان پا به فرار گذاشت..!
ولی اون فرد هم درست دوان دوان تعقیبش میکرد..!
یجی...همینطور که درحال دویدن بود، ناگهان نگاهش به بن بستی افتاد و فرصت رو برای پنهان شدن مناسب دونست..!
درست همونجا پنهان شد و با خیالی راحت نفسی عمیق کشید..سریع گوشی رو از کیفش در آورد و همینطور بدون فکر شروع به گشتن شماره ای برای تماس کرد..
ولی تنها شماره ای که در دسترس بود،شماره ی کیم جنی بود..!
از این کارش مطمعن نبود چون اونقدرا بهش نزدیک نبود که ازش کمک بخواد..!
ولی چاره ای نداشت پس سریع باهاش تماس گرفت و منتظر جواب داده شدن تماس بود..
*جنی...
جنی درحال تماشای منظره ی بیرون از پنجره ی تاکسی که سوارش بود،بود که ناگهان متوجه زنگ تلفن همراهش شد..!
با کنجکاوی گوشی رو از کیفش در آورد و با شماره ای ناشناس مواجه شد..!اون معمولا شماره های ناشناس رو جواب نمیداد ولی الان به نظرش این تماس ضروری اومد پس واجب دونست که جواب بده..!
جنی با لحنی سرد جواب داد:«بله؟!»
یجی،با صدایی لرزان و صدایی ضعیف که انگار از ته چاه میومد، گفت:«س...سلامم،من...من تعقیب شدم.!،لطفا...لطفا هرجا هستی...هرجا هستی کمکم کن..!»
یجی ناگهان ناخوداگاه اشکی از چشم هاش به گونش چکید و حرفشو قطع کرد..
جنی با تعجب متوجه مخاطب تماس شد..!
پس گوشی رو به سمت دیگری منتقل کرد و با لحن متعجبی پرسید:«واضح حرف بزن ببینم،الان...الان کجایی؟!»جنی واقعا از این تماس ناگهانی جا خورده بود..!
ولی برای کمک بهش مطمعن نبود..!
یجی با گریه و لحنی نگران جواب داد:«کوچه ی گیسانگ،سمت چپ نزدیک سوپری»
یجی از هر لحظه ی تحت تعقیب قرار گرفتن می ترسید..!
هر لحظه ممکن بود باز تحت تعقیب قرار بگیره..!
جنی نفس عمیقی کشید و با خونسردی جواب داد:«نگران نباش،به هرکسی که اون اطراف هست و فکر میکنی میتونه کمکت کنه خبر بده، به پلیس هم میتونی خبر بدی،من فعلا سرم شلوغه فعلا..!»
و بعد تموم کردن حرفش گوشی رو قطع کرد..!
اون از کمک بهش می ترسید..!می ترسید به گوش مدیر کانگ برسه و کارشو یسره کنه..!
به همین دلیل دو دل شده بود..
یجی بعد قطع شدن گوشی شروع کرد مثل ابر بهار گریه کنه و از آخرین روزنه ی امید هم قطع امید کرده بود..
اون فکر میکرد دیگه همه چیز تمومه..!
ناگهان در همین حین،یجی حضور یک نفر رو در نزدیکی خودش حس کرد..!
به خودش اومد و با ترس و لرز سعی کرد ازش فاصله بگیره ولی اون هی مدام بهش نزدیک و نزدیک تر میشد..
یجی با ترس به دیوار پشت سرش تکیه داد و همینطور بهش خیره مونده بود..!
اون مرد با پوزخندی شیطانی چاقوی خودشو بالا آورد تا یجی رو به قتل برسونه که در همین حین ناگهان...
با صدای شلیکی اون مرد بی جون به روی زمین افتاد و مرد..!یجی با ترس و دهنی باز مونده از حیرت و تعجب به مرد نگاه کرد و به فکر فرو رفت..!
سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه ❤✨