شب هنگام دیروقت بود..
بارون شدیدی می بارید و بوی خاک تموم شهر رو فراگرفته بود...
میشه گفت شب زیبایی بود..!
جنی در حال برگشت از شرکت بود و با چتر سرخی که در بالای سرش گرفته بود،درحال قدم برداشتن بود..
خستگی و کلافگی ای که داشت،اذیتش میکردند و اصلا حوصله ی یه درامای دیگه رو نداشت..
به اندازه ی کافی درگیرش بود..!
در همین هنگام،مردی با یه هودی لش و مشکی رنگ و صورتی کاملا پوشیده که کاملا مشکوک میزد،به جنی برخورد کرد و از حرکت ایستاد..
سریع در اولین فرصت صورتشو با کلاهی که هودیش داشت،پوشوند...مثل اینکه از شناخته شدن هراس داشت..!
جنی با شرمندگی رو به مرد با لحنی متاسف گفت:«اوه متاسفم،اصلا متوجهتون نشدم..!»
جنی انقدر درگیر فکر و خیال های متفاوت بود که اصلا متوجه اون مرد مشکوک نشد..!
البته عجیب هم نبود..
اون همیشه همینطور بود..!
مرد سرشو با تاسف پایین انداخت و زیر لب آهسته در جواب گفت:«لازم نیست.!!»
و سریع بعد تموم کردن حرفش اون مکان رو ترک کرد..!
مثل اینکه خیلی عجله داشت..
و از اینکه جنی اونو شناخته باشه، می ترسید..جنی با تعجب نگاهشو از اون مرد به مسیر پیش روش تغییر داد و به راهش ادامه داد...
اما از برخوردی که بهم داشتند،عطر لباس اون مرد کمی به لباس جنی خورده بود و بوی اون عطر کاملا بوییده میشد..
جنی با تعجب سر جاش ایستاد چون به نظرش اون بوی عطر آشنا میزد..
برای همین روشو باز با شک و تردید به سمت اون مرد تغییر داد اما اثری ازش نبود..!
ناامید شد و روشو برگردوند و به فکر فرو رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه 💜🦋