𝘱𝘢𝘳𝘵7

43 14 0
                                    

جنی همراه یجی رسید به غذاخوری که بچه های شرکت توش دعوت بودند..
اغلب اوقات بچه ها به دلایل کوچیک دور هم جمع می شدند تا یه دورهمی صمیمی رو ترتیب بدند..
یجی هم از قدیم و ندیم بچه‌ها رو میشناخت..
جین،رو به یجی با لحنی فان گفت:«به به بلاخره تشریف فرما شدند..!،وااو تا حالا کاپلی به این قشنگی تو یه قاب ندیده بودم..!»
جین یکی از شوخ طبع ترین و صمیمی ترین بچه‌های شرکت بود..
قصدش هم از این حرف این بود که به شوخی اونا رو کاپل جلوه بده..!
ولی جنی و یجی که اصلا به اینجور چیزها فکر نمیکردند..

                            «جین،کارمند شرکت»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

                            «جین،کارمند شرکت»

یجی مثل همیشه چشم غره ی خاصی به جین رفت و با لحنی بی حوصله گفت:«دیوونه..!،میبینم که جمعتون جمعه...!»
زیاد خودشو منتظر نذاشت و سریع سر صندلی خالی بین بچه‌ها رفت و نشست..
جنی هم که ناچار کنار صندلی یجی نشست..
یجی با تموم بچه‌ها صمیمی بود و بچه‌ها هم اونو دوست داشتند..
مینی،در حالی که مشغول خوردن غذاش بود،با لحنی بی تفاوت خطاب به یجی گفت:«به جاش جاتو خالی گذاشتیم..!»
مینی،آدم بی تفاوت و مغروری بود..
ولی نه کنار بچه‌ها..!
اون کاملا پیش بچه‌ها یه آدم دیگه میشد..

                          «مینی،کارمندشرکت»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

                          «مینی،کارمندشرکت»

یجی لبخند ریزی زد و چیزی نگفت..
اون زیاد به مینی نزدیک و صمیمی نبود..
ولی هنوز هم با این حال رفاقت بینشون رو حفظ کرده بودند..
کای رو به یجی با لحنی سوالی پرسید:«راستی،قضیه ی استعفا دادنت از شرکت چیه؟!،خیلی از این خبر تعجب کردم..!»
کای آدمی عاقل و منطقی بود..
اون همیشه به رفقاش کمک میکرد..
و مشکلاتشونو حل میکرد..

                        «کای،کارمندشرکت»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

                        «کای،کارمندشرکت»

یجی رو بهش با لحنی قاطع گفت:«دیگه حوصلشو نداشتم،همش قرارداد بستن صحبت با یه مشت آدم مفت خور و جلسه گذاشتن،دیگه واسه این کارا زیادی پیر شدم..!»
یجی خوب میتونست یه داستان جعلی تحویلشون بده..
و البته ترسی هم از توضیح دادن نداشت..
اون آدم عاقلی بود..
جنی با تعجب به یجی نگاه کرد..
اون واقعا از صمیمیت بین یجی و بچه‌ها جا خورده بود..!
پیش خودش میگفت:«وقتی اونا انقدر باهم صمیمی ان،من با جاسوسی کردن و زیر ذره بین گرفتن زندگی یجی فقط خودمو آدم بده ی داستان میکنم..!،نمیدونم باید چیکار کنم،واقعا گیج شدم..!»
جنی بعد نگاه به یجی،نگاهشو از یجی به غذای روی میزش برگردوند و توی فکر فرو رفت..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه 💙✨

 𝘉𝘦𝘭𝘭𝘢 𝘤𝘩𝘰𝘸 2Where stories live. Discover now